داستان دو حکیم متنازع

با دو حکیم از سر همخانگی شد سخنی چند ز بیگانگی
لاف منی بود و توی برنتافت ملک یکی بود و دوی برنتافت
حق دو نشاید که یکی بشنوند سر دو نباید که یکی بدروند
جای دو شمشیر نیامی که دید بزم دو جمشید مقامی که دید
در طمع آن بود دو فرزانه را کز دو یکی خاص کند خانه را
چون عصبیت کمر کین گرفت خانه ز پرداختن آیین گرفت
هر دو به شبگیر نوائی زدند خانه فروشانه طلائی زدند
کز سر ناساختگی بگذرند ساخته خویش دو شربت خورند
تا که درین پایه قوی‌دل‌ترست شربت زهر که هلاهل‌ترست
ملک دو حکمت به یکی فن دهند جان دو صورت به یک تن دهند
خصم نخستین قدری زهر ساخت کز عفتی سنگ سیه را گداخت
داد بدو کین می جان‌پرورست زهر مدانش که به از شکرست
شربت او را ستد آن شیر مرد زهر به یاد شکر آسان بخورد
نوش گیا پخت و بدو درنشست رهگذر زهر به تریاک بست
سوخت چو پروانه و پر باز یافت شمع صفت باز به مجلس شتافت
از چمن باغ یکی گل بچید خواند فسونی و بر آن گل دمید
داد به دشمن ز پی قهر او آن گل پر کار تر از زهر او
دشمن از آن گل که فسونخوان بداد ترس بر او چیره شد و جان بداد
آن بعلاج از تن خود زهر برد وین به یکی گل ز توهم بمرد
هر گل رنگین که به باغ زمیست قطره‌ای از خون دل آدمیست