مقالت دوازدهم در وداع منزل خاک

روبه یک فن نفس سگ شنید خانه دو سوراخ به واجب گزید
واگهیش نه که شود راه گیر دوده این گنبد روباه گیر
این چه نشاطست کزو خوشدلی غافلی از خود که ز خود غافلی
عهد چنان شد که درین تنگنای تنگدل آیی و شوی باز جای
گر شکنی عهد الهی کنون جان تو از عهده کی آید برون
راه چنان رو که ز جان دیده‌ای بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای
زیر مبین تا نشوی پایه ترس پس منگر تا نشوی سایه ترس
توشه ز دین بر که عمارت کمست آب ز چشم آر که ره بی نمست
هم به صدف ده گهر پاک را با زره و با زرهان خاک را
دور فلک چون تو بسی یار کشت دست قوی‌تر ز تو بسیار کشت
بوالعجبی ساز درین دشمنی تاش زمانی به زمین افکنی
او که درین پایه هنر پیشه نیست از سپر و تیغ وی اندیشه نیست
مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ با کشش عشق تو هیچست هیچ
در غم این شیشه چه باید نشست کش بیکی باد توانی شکست
سیم کشان کاتش زر کشته‌اند دشمن خود را به شکر کشته‌اند
تا بتوان از دل دانش فروز دشمن خود را به گلی کش چو روز