مقالت یازدهم در بیوفائی دنیا

شوره او بی‌نمکان را شراب شور نمک دیده درو چون کباب
آب نه و زین نمک آبگون زهره دل آب و دل زهره خون
ره که دل از دیدن او خون شود قافله طبع درو چون شود
در رتف این بادیه دیو لاخ خانه دل تنگ و غم دل فراخ
هر که درین بایده با طبع ساخت چون جگر افسرد و چو زهره گداخت
تا چکنی این گل دوزخ سرشت خیز و بده دوزخ و بستان بهشت
تا شود این هیکل خاکی غبار پای به پایت سپرد روزگار
عاقبت چونکه به مردم کند دست به دستت ز میان گم کند
چونکه سوی خاک بود بازگشت بر سر این خاک چه باید گذشت
زیر کف پای کسی را مسای کو چو تو سودست بسی زیر پای
کس به جهان در ز جهان جان نبرد هیچکس این رقعه به پایان نبرد
پای منه بر سر این خار خیز خویشتن ازخار نگه دار خیز
آنچه مقام تو نباشد مقیم بیمگهی شد چه کنی جای بیم
منزل فانیست قرارش مبین باد خزانیست بهارش مبین