مقالت هشتم در بیاین آفرینش

بود مه و سال ز گردش بری تا تو نکردیش تعرف گری
روی جهان کاینه پاک شد زین نفسی چند خلل ناک شد
مشعله صبح تو بردی به شام صادق و کاذب تو نهادیش نام
خاک زمین در دهن آسمان تا که چرا پیش تو بندد میان
بر فلکت میوه جان گفته‌اند میشنوش کان به زبان گفته‌اند
تاج تو افسوس که از سر بهست جل از سگ و توبره از خر بهست
لاف بسی شد که درین لافگاه بر تو جهانی بجوی خاک راه
خود تو کفی خاک به جانی دهی یک جو کهگل به جهانی دهی
ای ز تو بالای زمین زیر رنج جای تو هم زیر زمین به چو گنج
روغن مغز تو که سیمابیست سرد بدین فندق سنجابیست
تات چو فندق نکند خانه تنگ بگذر ازین فندق سنجاب رنگ
روز و شب از قاقم و قندز جداست این دله پیسه پلنگ اژدهاست
گربه نه‌ای دست درازی مکن با دله ده دله بازی مکن
شیر تنید است درین ره لعاب سر چو گوزنان چه نهی سوی آب
گر فلکت عشوه آبی دهد تا نفریبی که سرابی دهد
تیز مران کاب فلک دیده‌ای آب دهن خور که نمک دیده‌ای
تا نشوی تشنه به تدبیر باش سوخته خرمن چو تباشیر باش
یوسف تو تا ز بر چاه بود مصر الهیش نظرگاه بود
زرد رخ از چرخ کبود آمدی چونکه درین چاه فرود آمدی
اینهمه صفرای تو بر روی زرد سرکه ابروی تو کاری نکرد