داستان سگ و صیاد و روباه

انجم و افلاک به گشتن درند راحت و محنت به گذشتن درند
شاد دلم زانکه دل من غمیست کامدن غم سبب خرمیست
گرگ مرا حالت یوسف رسید گرگ نیم جامه نخواهم درید
گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز با چو تو صیدی به من آرند باز
او به سخن در که برآمد غبار گشت سگ از پرده گرد آشکار
آمد و گردش دو سه جولان گرفت نیفه روباه به دندان گرفت
گفت بدین خرده که دیر آمدم روبه داند که چو شیر آمدم
طوق من آویزش دین تو شد کنده روباه یقین تو شد
هرکه یقینش به ارادت کشد خاتم کارش به سعادت کشد
راه یقین جوی ز هر حاصلی نیست مبارکتر ازین منزلی
پای به رفتار یقین سر شود سنگ بپندار یقین زر شود
گر قدمت شد به یقین استوار گرد ز دریا نم از آتش برار
هر که یقین را به توکل سرشت بر کرم الزوق علی‌الله نوشت
پشه خوان و مگس کس نشد هر چه به پیش آمدش از پس نشد
روزی تو باز نگردد ز در کار خدا کن غم روزی مخور
بر در او رو که از اینان به اوست روزی ازو خواه که روزی ده اوست
از من و تو هرکه بدان درگذشت هیچکسی بیغرضی وا نگشت
اهل یقین طایفه دیگرند ما همه پائیم گر ایشان سرند
چون سر سجاده بر آب افکنند رنگ عسل بر می‌ناب افکنند
عمر چو یکروزه قرارت نداد روزی صد ساله چه باید نهاد