ثمره خلوت دوم

من شده فارغ که ز راه سحر تیغ زنان صبح درآمد ز در
آتش خورشید ز مژگان من آب روان کرد بر ایوان من
ابر بباغ آمده بازی‌کنان جامه خورشید نمازی‌کنان
حوضه این چشمه که خورشید بست چون من و تو چند سبو را شکست
چرخ ستاره زده بر سیم ناب زر طلی از ورق آفتاب
صبح گران خسب سبک خیز شد دشنه بدست از پی خونریز شد
من ز مصافش سپر انداخته جان سپر دشنه او ساخته
در پی جانم سحر از جوی جست تشنه کشی کرد و بر او پل شکست
بانگ برآمد زخرابات من کی سحر اینست مکافات من
پیشترک زین که کسی داشتم شمع شب افروز بسی داشتم
آنشب و آنشمع نماندم چسود نیست چنان شد که تو گوئی نبود
نیش دران زن که ز تو نوش خورد پشم دران کش که ترا پنبه کرد
خام‌کشی کن که صواب آن بود سوختن سوخته آسان بود
صبح چو در گریه من بنگریست بر شفق از شفقت من خون گریست
سوخته شد خرمن روز از غمم چشمه خورشید فسرد از دمم
با همه زهرم فلک امید داد مار شبم مهره خورشید داد
چون اثر نور سحر یافتم بیخبرم گر چه خبر یافتم
هر که درین مهد روان راه یافت بیشتر ز نور سحرگه یافت
ای ز خجالت همه شبهای تو رو سیه از روز طرب‌های تو
من که ازین شب صفتی کرده‌ام آن صفت از معرفتی کرده‌ام