در توصیف شب و شناختن دل

گرچه همه مملکتی خوار نیست یار طلب کن که به از یار نیست
هست ز یاری همه را ناگزیر خاصه ز یاری که بود دستگیر
این دو سه یاری که تو داری ترند خشک‌تر از حلقه در بر درند
دست درآویز به فتراک دل آب تو باشد که شوی خاک دل
چون ملک‌العرش جهان آفرید مملکت صورت و جان آفرید
داد به ترتیب ادب ریزشی صورت و جان را به هم آمیزشی
زین دو هم آگوش دل آمد پدید آن خلفی کو به خلافت رسید
دل که بر او خطبه سلطانیست اکدش جسمانی و روحانیست
نور ادیمت ز سهیل دلست صورت و جان هر دو طفیل دلست
چون سخن دل به دماغم رسید روغن مغزم به چراغم رسید
گوش در این حلقه زبان ساختم جان هدف هاتف جان ساختم
چرب زبان گشتم از آن فربهی طبع ز شادی پر و از غم تهی
ریختم از چشمه چشم آب سرد کاتش دل آب مرا گرم کرد
دست برآوردم از آن دست بند راه زنان عاجز و من زورمند
در تک آنراه دو منزل شدم تا به یکی تک به در دل شدم
من سوی دل رفته و جان سوی لب نیمه عمرم شده تا نیمشب
بر در مقصوره روحانیم گوی شده قامت چوگانیم
گوی به دست آمده چوگان من دامن من گشته گریبان من
پای ز سر ساخته و سر ز پای گوی صفت گشته و چوگان نمای
کار من از دست و من از خود شده صد ز یکی دیده یکی صد شده