خون جهان در جگر گل گرفت
|
|
نبض خرد در مجس دل گرفت
|
خنده به غمخوارگی لب کشاند
|
|
زهره به خنیاگری شب نشاند
|
ناف شب از مشک فروشان اوست
|
|
ماه نو از حلقه به گوشان اوست
|
پای سخنرا که درازست دست
|
|
سنگ سراپرده او سر شکست
|
وهم تهی پای بسی ره نبشت
|
|
هم زدرش دست تهی بازگشت
|
راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
|
|
دیده بسی جست و نظیرش نیافت
|
عقل درآمد که طلب کردمش
|
|
ترک ادب بود ادب کردمش
|
هر که فتاد از سر پرگار او
|
|
جمله چو ما هست طلبگار او
|
سدره نشینان سوی او پر زدند
|
|
عرش روان نیز همین در زدند
|
گر سر چرخست پر از طوق اوست
|
|
ور دل خاکست پر از شوق اوست
|
زندهی نام جبروتش احد
|
|
پایه تخت ملکوتش ابد
|
خاص نوالش نفس خستگان
|
|
پیک روانش قدم بستگان
|
دل که زجان نسبت پاکی کند
|
|
بر در او دعوی خاکی کند
|
رسته خاک در او دانهایست
|
|
کز گل باغش ارم افسانهایست
|
خاک نظامی که بتایید اوست
|
|
مزرعه دانه توحید اوست
|