آغاز سخن

خون جهان در جگر گل گرفت نبض خرد در مجس دل گرفت
خنده به غمخوارگی لب کشاند زهره به خنیاگری شب نشاند
ناف شب از مشک فروشان اوست ماه نو از حلقه به گوشان اوست
پای سخنرا که درازست دست سنگ سراپرده او سر شکست
وهم تهی پای بسی ره نبشت هم زدرش دست تهی بازگشت
راه بسی رفت و ضمیرش نیافت دیده بسی جست و نظیرش نیافت
عقل درآمد که طلب کردمش ترک ادب بود ادب کردمش
هر که فتاد از سر پرگار او جمله چو ما هست طلبگار او
سدره نشینان سوی او پر زدند عرش روان نیز همین در زدند
گر سر چرخست پر از طوق اوست ور دل خاکست پر از شوق اوست
زنده‌ی نام جبروتش احد پایه تخت ملکوتش ابد
خاص نوالش نفس خستگان پیک روانش قدم بستگان
دل که زجان نسبت پاکی کند بر در او دعوی خاکی کند
رسته خاک در او دانه‌ایست کز گل باغش ارم افسانه‌ایست
خاک نظامی که بتایید اوست مزرعه دانه توحید اوست