ببار ای مغنی نوائی شگفت | گرفته رها کن که خوابم گرفت | |
وگر زان ترنم شوم خفته نیز | نبینم مگر خواب آشفته نیز |
□
چو آمد گه عزم فرفوریوس | بنه بر شتر بست و بنواخت کوس | |
به همصحبتان گفت کاین باغ نغز | که منظور چشمست و ریحان مغز | |
چو پایندگی نیستش در سرشت | چه تاریک دوزخ چه روشن بهشت | |
ز دانائی ماست ما را هراس | که از رهزن ایمن نشد ره شناس | |
کمان گر همیشه خمیده بود | قبا دوز را قب دریده بود | |
ترازوی چربش فروشان به رنگ | بود چرب و چربی ندارد به سنگ | |
همه ساله محمل کش بار گنج | نیاساید از محنت و درد و رنج | |
چو پرداخت زین نقش پرگار او | کشیدند خط نیز بر کار او |