چو میوه رسیده شود شاخ را
|
|
کدیور فرامش کند کاخ را
|
ز بس میوه باغ آراسته
|
|
زمین محتشم گردد از خواسته
|
ز شادی لب پسته خندان شود
|
|
رطب بر لبش تیز دندان شود
|
شود چهرهی نار افروخته
|
|
چو تاجی در او لعلها دوخته
|
رخ سرخ سیب اندر آید به غنج
|
|
به گردن کشی سر برآرد ترنج
|
عروسان رز را زمی گشته مست
|
|
همه سیب و نارنج بینی به دست
|
ز بس نار کاورده بستان ز شاخ
|
|
پر از نار پستان شده کوی و کاخ
|
به دزدی هم از شاخ انجیردار
|
|
در آویخته مرغ انجیر خوار
|
ز بی روغنی خاک بادام دوست
|
|
ز سر کنده بادام را مغز و پوست
|
لب لعل عناب شکر شکن
|
|
زده بوسه بر فندق بی دهن
|
درختان مگر سور میساختند
|
|
که عناب و فندق برانداختند
|
ز سرمستی انگور مشگین کلاه
|
|
برانگشت پیچیده زلف سیاه
|
کدو بر کشیده طرب رود را
|
|
گلوگیر کشته به امرود را
|
سبدهای انگور سازنده می
|
|
زروی سبد کش برآورده خوی
|
شده خوشه پالوده سر تا به دم
|
|
ز چرخشت شیرش شده سوی خم
|
لب خم برآورده جوش و نفیر
|
|
هم از بوی شیره هم از بوی شیر
|
درین فصل کافاق را سور بود
|
|
سکندر ز سوری چنان دور بود
|
بیابن و وادی و دریا و کوه
|
|
شب و روز میگشت با آن گروه
|
بسی خلق را از ره صلح و جنگ
|
|
برون آورید از گذرهای تنگ
|
چو پیمانهی عمرش آمد به سر
|
|
بر او نیز هم تنگ شد رهگذر
|
جهان را به آمد شدن هر که هست
|
|
دولختی دری دید لختی شکست
|
ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ
|
|
که بالاش تنگست و پهلو فراخ
|
چنانش آمد آواز هاتف به گوش
|
|
کزین بیشتر سوی بیشی مکوش
|
رساندی زمین را به آخر نورد
|
|
سوی منزل اولین باز گرد
|
سکندر چو بر خط نگارد دبیر
|
|
بود پنج حرف این سخن یادگیر
|
بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف
|
|
زدی پنج نوبت بدین پنج حرف
|
زکار جهان پنجه کوتاه کن
|
|
سوی خانه تا پنج مه راه کن
|
مگر جان به یونان بری زین دیار
|
|
نیوشندهی مست شد هوشیار
|
بترسید و گوشی برآواز داشت
|
|
از آن خوش رکابی عنان بازداشت
|
به شایستگان راز معلوم کرد
|
|
وز آنجا گرایش سوی روم کرد
|
به خشکی و تری و دریا و دشت
|
|
بسی راه و بی راه را در نوشت
|
به کرمان رسید از کنار جهان
|
|
ز کرمان درآمد به کرمانشهان
|
وز آنجا به بابل برون برد راه
|
|
ز بابل سوی روم زد بارگاه
|
چو آمد ز بابل سوی شهر زور
|
|
سلامت شد از پیکر شاه دور
|
به سستی درآمد تک بارگی
|
|
ز طاقت فرو ماند یکبارگی
|
بکوشید کارد سوی روم رای
|
|
فرو بسته شد شخص را دست و پای
|
گمان برد کابی گزاینده خورد
|
|
در و زهر و زهر اندر و کار کرد
|
نهیب توهم تنش را گداخت
|
|
نشد کارگر هر علاجی که ساخت
|
دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش
|
|
به یونان زمین پیش دستور خویش
|
که بشتاب و تعجیل کن سوی من
|
|
مگر بازبینی یکی روی من
|
همان زیرکان را که کار آگهند
|
|
بیاور اگر صد و گر پنجهند
|
چو قاصد به دستور دانا رسید
|
|
در بسته را جست با خود کلید
|
ندید آنچه زو رستگاری بود
|
|
درو نقش امیدواری بود
|
همه زیرکان را ز یونان و روم
|
|
طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم
|
هم از ره درآمد بر شهریار
|
|
به روزی نه کان روز بود اختیار
|
تن شاه را بر زمین دید پست
|
|
به رنجی که نتون از آن رنج رست
|
پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه
|
|
بمالیدش انگشت بر نبضگاه
|
چو اندازهی نبض دید از نخست
|
|
نشان از دلیلی دگر بازجست
|
بفرمود از آنجا که در خورد بود
|
|
دوائی که داروی آن درد بود
|
دواگر بود جمله آب حیات
|
|
وفا چون کند چون درآید وفات
|
جهانجوی را کار از آن درگذشت
|
|
که رنجش به راحت کند بازگشت
|
از آن مایه کز خانهی اصل برد
|
|
ودیعت به خواهندگان میسپرد
|
جهان چون زرش داد در دیک خاص
|
|
خلاصی که از خاک باید خلاص
|
وجودش که ساکن شد از تاختن
|
|
درآمد به برگ عدم ساختن
|
شکر خنده شمعی که جان مینواخت
|
|
چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت
|
برآمد یکی باد و زد بر چراغ
|
|
فرو ریخت برگ از درختان باغ
|
نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو
|
|
نه پر ماند بر نوبهاری تذرو
|
فروزنده گلهای با بوی مشک
|
|
فرو پژمریدند بر خاک خشک
|
سکندر که بر سفت مه زین نهاد
|
|
ز نالندگی سر به بالین نهاد
|