چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد
|
|
برآمیخت شنگرف با لاجورد
|
گیاخواره را گل ز گردن گذشت
|
|
نفیر گوزن آمد از کوه و دشت
|
گلتر برون آمد از خار خشک
|
|
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
|
به عنبر خری نرگس خوابناک
|
|
چو کافور ترسر برون زد ز خاک
|
به فصلی چنان شاه ایران و روم
|
|
زویرانی آمد به آباد بوم
|
دگرباره بر مرز هندوستان
|
|
گذر کرد چون باد بر بوستان
|
وز آنجا به مشرق علم برفراخت
|
|
یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت
|
از آن راه چون دوزخ تافته
|
|
کزو پشت ماهی تبش یافته
|
درآمد به آن شهر مینو سرشت
|
|
که ترکانش خوانند لنگر بهشت
|
بهاری درو دید چون نوبهار
|
|
پرستش گهی نام او قندهار
|
عروسان بت روی در وی بسی
|
|
پرستندهی بت شده هر کسی
|
در آن خانه از زر بتی ساخته
|
|
بر او خانه گنج پرداخته
|
سرو تاج آن پیکر دلربای
|
|
برآورده تا طاق گنبد سرای
|
دو گوهر به چشم اندرون دوخته
|
|
چو روشن دو شمع برافروخته
|
فروزنده در صحن آن تازه باغ
|
|
ز بس شبچراغی به شب چون چراغ
|
بفرمود شه تا برآرند گرد
|
|
ز تمثال آن پیکر سالخورد
|
زر و گوهرش برگشایند زود
|
|
که با بت زیان بود و با خلق سود
|
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ
|
|
سوی شاه شد کرده ابرو فراخ
|
به گیسو غبار از ره شاه رفت
|
|
بسی آفرین کرد بر شاه و گفت
|
که شاه جهان داور دادگر
|
|
که از خاور اوراست تا باختر
|
به زر و به گوهر ندارد نیاز
|
|
که گیتی فروزست و گردن فراز
|
دگر کین بت از گفتهی راستان
|
|
فریبنده دارد یکی داستان
|
اگر شاه فرمان دهد در سخن
|
|
فرو گویم آن داستان کهن
|
جهاندار فرمود کان دل نواز
|
|
گشاید در درج یاقوت باز
|
دگر ره پری پیکر مشک خال
|
|
گشاد از لب چشمه آب زلال
|
دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ
|
|
که زرین درختست و پیروزه شاخ
|
از آن پیش کایین بتخانه داشت
|
|
یکی گنبد نیم ویرانه داشت
|
دو مرغ آمدند از بیابان نخست
|
|
گرفته دو گوهر به منقار چست
|
نشستند بر گنبد این سرای
|
|
ز فیروزی و فرخی چون همای
|
همه شهر مانده در ایشان شگفت
|
|
که چون شاید آن مرغکان را گرفت
|
برین چون برآمد زمانی دراز
|
|
فکندند گوهر پریدند باز
|
بزرگان که این مملکت داشتند
|
|
بر آن گوهر اندیشه بگماشتند
|
طمع بردل هر کسی کرد راه
|
|
که بر گوهر او را بود دستگاه
|
پدید آمد اندر میان داوری
|
|
خرد کردشان عاقبت یاوری
|
بر آن رفت میثاق آن انجمن
|
|
که از بهر بتخانهی خویشتن
|
بتی ساختند آن همه زر در او
|
|
بجای دو چشم آن دو گوهر در او
|
دری کان ره آورد مرغ هواست
|
|
گرش آسمان برنگیرد رواست
|
ز خورشید گیرد همه دیده نور
|
|
ز ما کی کند دیده خورشید دور
|
چراغی که کوران بدان خرمند
|
|
در او روشنان باد کمتر دمند
|
مکن بیوهای چند را گرم داغ
|
|
شب بیوگان را مکن بی چراغ
|
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
|
|
یت بی زبان را شه آزاد کرد
|
نبشت از بر پیکر آن نگار
|
|
که با داغ اسکندرست این شکار
|
چو دید آن پری رخ که دارای دهر
|
|
بر آن قهرمانان نیاورد قهر
|
یکی گنج پوشیده دادش نشان
|
|
کزو خیزه شد چشم گوهر کشان
|
شه آن گنج آکنده را برگشاد
|
|
نگه داشت برخی و برخی بداد
|
دگر ره ز مینوی روحانیان
|
|
درآورد سر با بیابانیان
|
بسی راند بر شوره و سنگلاخ
|
|
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ
|
بهر بقعهای کادمی زاد دید
|
|
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید
|
ز یزدان پرستی خبر دادشان
|
|
ز دین توتیای نظر دادشان
|
ز پرگار مشرق زمین بر زمین
|
|
دگر ره درآمد به پرگار چین
|
چو خاقان خبر یافت از کار او
|
|
برآراست نزلی سزاوار او
|
به درگاه شاه آمد آراسته
|
|
جهان پرشد از گنج و از خواسته
|
دگر ره زمین بوس شه تازه کرد
|
|
شهش حشمتی بیش از اندازه کرد
|
چو ز آمیزش این خم لاجورد
|
|
کبودی درآمد به دیبای زرد
|
نشستند کشور خدایان بهم
|
|
سخن شد زهر کشوری بیش و کم
|
پس آنگه شد روزگاری دراز
|
|
همه عهدها تازه کردند باز
|
پذیرفت خاقان ازو دین او
|
|
درآموخت آیات و آیین او
|
دگر روز چون مهر بر مهر بست
|
|
قراخان هندو شد آتش پرست
|
سکندر به خاقان اشارت نمود
|
|
کزین مرحله کوچ سازیم زود
|
مرا گفت اگر چند جائیست گرم
|
|
به دریا نشستن هوائیست نرم
|
بدان تا چو آهنگ دریا کنم
|
|
در او نیک و بد را تماشا کنم
|
شگفتی که باشد به دریای ژرف
|
|
ببینم نمودارهای شگرف
|
به شرطی که باشی تو همراه من
|
|
برافروزی از خود گذرگاه من
|
پذیرفت خاقان که دارم سپاس
|
|
گرایم سوی راه باره شناس
|
بدان ختم شد هر دو را گفتگوی
|
|
که قاصد کند راه را جستجوی
|
به نیک اختری روزی از بامداد
|
|
که شب روز را تاج بر سر نهاد
|
چنان رای زد تاجدار جهان
|
|
که پوید سوی راه با همراهان
|
تنی ده هزار از سپه برگزید
|
|
کزو هر یکی شاه شهری سزید
|
بنه نیز چندانکه خوار آمدش
|
|
به مقدار حاجت به کار آمدش
|
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
|
|
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه
|
همان خان خانان به خدمتگری
|
|
جریده به همراهی و رهبری
|
به اندازه او نیز برداشت برگ
|
|
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ
|
سپه نیز با او تنی ده هزار
|
|
خردمند و مردانه و مرد کار
|
عزیمت سوی مشرق انگیختند
|
|
همه ره زر مغربی ریختند
|
به عرض جنوبی نمودند میل
|
|
شکارافکنان هر سوئی خیل خیل
|
چهل روز رفتند از اینگونه راه
|
|
نبردند پهلو به آرامگاه
|
چو نزدیک آب کبود آمدند
|
|
به پایین دریا فرود آمدند
|
بر آن فرضه گاه انجمن ساختند
|
|
علمها به انجم برافراختند
|
حکایت چنان رفت از آن آب ژرف
|
|
که دریا کناریست اینجا شگرف
|
عروسان آبی چو خورشید و ماه
|
|
همه شب برآیند از آن فرضه گاه
|
براین ساحل آرام سازی کنند
|
|
غناها سرایند و بازی کنند
|
کسی کو به گوش آورد سازشان
|
|
شود بیهش از لطف آوازشان
|
درین بحر بیتی سرایند و بس
|
|
که در هیچ بحری نگفتست کس
|
همه شب بدینسان درین کنج کوه
|
|
طرب میکنند آن گرامی گروه
|
چو بر نافهی صبح بو میبرند
|
|
به آب سیه سر فرو میبرند
|
جهاندار فرمود تا یکدو میل
|
|
کند لشگر از طرف دریا رحیل
|
چو شب نافه مشک را سرگشاد
|
|
ستاره در گنج گوهر گشاد
|
ملک خواند ملاح را یک تنه
|
|
روان گشت بی لشگر و بی بنه
|
بر آن فرضه گه خیمهای زد ز دور
|
|
که گوهر ز دریا برآورد نور
|
در آن لعبتان دید کز موج آب
|
|
علم بر کشیدند چون آفتاب
|
پراکنده گیسو براندام خویش
|
|
زده مشک بر نقرهی خام خویش
|
سرائیده هر یک دگرگون سرود
|
|
سرودی نو آیینتر از صد درود
|
چو آن لحن شیرین به گوش آمدش
|
|
جگر گرم شد خون به جوش آمدش
|
بر آن لحن و آواز لختی گریست
|
|
دیگر باره خندید کان گریه چیست
|
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
|
|
که آن خنده و گریه آرد بهم
|
ملک را چو شد حال ایشان درست
|
|
دگر باره شد باز جای نخست
|
چودیبای چین بر فک زد طراز
|
|
شد از صوف روزی جهان بی نیاز
|
به استاد کشتی چنین گفت شاه
|
|
که کشتی در افکن بدین موجگاه
|
در این آب شوریده خواهم نشست
|
|
که رازی خدا را در این پرده هست
|
خطرناکی کار دانستهام
|
|
شدن دور ازو کم توانستهام
|
اگر پرسی از عقل آموزگار
|
|
به کاری دواند مرا روزگار
|
نگهبان کشتی پذیرنده گشت
|
|
درآورد کشتی به دریا زدشت
|
شه کاردان گشت کشتی گرای
|
|
فروماند خاقان چین را به جای
|
نمودش که تا نایم اینجا فراز
|
|
نباید که گردی تو زین جای باز
|
ندانم درین راه کمبودگی
|
|
هلاکم دواند به آسودگی
|
گرآیم ترا خود شوم حق گزار
|
|
وگرنه تو دانی و ترتیب کار
|
چو گفت این سخن دیده چون رود کرد
|
|
کسی را که بگذاشت بدورد کرد
|
درافکند کشتی به دریای چین
|
|
که دیدست دریای کشتی نشین
|
از آن همرهان به کار آمده
|
|
ببرد آنچه بود اختیار آمده
|
ز چندان حکیمان عیسی نفس
|
|
بلیناس فرزانه را برد و بس
|
سوی ژرفی آمد ز دریا کنار
|
|
به دریای مطلق درافکند بار
|
جهان در جهان راند بر آب شور
|
|
جهان میدواندش زهی دست زور
|
چو یک چند کشتی روان شد درآب
|
|
پدید آمد ان میل دریا شتاب
|
که سوی محیط آب جنبش نمود
|
|
همان ز آمدن بازگشتش نبود
|
نواحی شناسان آب آزمای
|
|
هراسنده گشتند از آن ژرف جای
|
زرهنامه چون بازجستند راز
|
|
سوی باز پس گشتن آمد نیاز
|
جزیره یکی گشت پیدا ز دور
|
|
درفشنده مانند یک پاره نور
|
گرفتند لختی در آنجا قرار
|
|
زمیل محیطی همه ترسگار
|
ز پیران کشتی یکی کاردان
|
|
چنین گفت با شاه بسیار دان
|
که این مرحله منزلی مشکلست
|
|
به رهنامهها در پسین منزلت
|
دلیری مکن کاب این ژرف جای
|
|
بسوی محیطست جنبش نمای
|
اگر منزلی رخت از آنسو بریم
|
|
از آن سوی منزل دگر نگذریم
|
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
|
|
کزان میلگه پیش نتوان گذشت
|
طلسمی بفرمود پرداختن
|
|
اشارت کنان دستش افراختن
|
کزین پیشتر خلق را راه نیست
|
|
از آنسوی دریا کس آگاه نیست
|
چو زینسان طلسمی مسین ریختند
|
|
ز رکن جزیره برانگیختند
|
که هر کشتیی کارد آنجا شتاب
|
|
طلسمش نماید اشاره به آب
|
کز اینجای برنگذرد راه کس
|
|
ره آدمی تا بداینجاست بس
|
به تعلیم او کاردانان راز
|
|
دگر باره ز آن راه گشتند باز
|
چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت
|
|
در آن تعبیه راز یزدان شناخت
|
به فرزانه این همه رنجبرد
|
|
طفیل چنین شغل باید شمرد
|
بدان تا طلسمی مهیا کنند
|
|
مرابین که چون خضر دریا کنند
|
به فرمان کشتی کش چاره ساز
|
|
جهانجوی از آن میلگه گشت باز
|
ز دریا چو ده روزه بگذاشتند
|
|
غلط بود منزل خبر داشتند
|
پدید آمد از دور کوهی بلند
|
|
ز گرداب در کنج آن کوه بند
|
در آن بند اگر کشتیی تاختی
|
|
درو سالها دایره ساختی
|
برون نامدی تا نگشتی خراب
|
|
نرستی کسی زنده ز آن بند آب
|
چو استاد کشتی بدان خط رسید
|
|
به پرگار کشتی خط اندر کشید
|
فرو برد لنگر به پائین کوه
|
|
برون رفت و با او برون شد گروه
|
به بالای آن بندگاه ایستاد
|
|
ز پیوند و فرزند میکرد یاد
|
جهاندار گفتش چه بد یافتی
|
|
که روی از جهان پاک برتافتی
|
خبر داد شه را شناسای کار
|
|
از آن بند دریای ناسازگار
|
که هر کشتیی کو بدینجا رسید
|
|
ازین بندگه رستگاری ندید
|
خردمند خواند ورا کام شیر
|
|
که چون کام شیرست بر خون دلیر
|
نه بس بود ما را خطرهای آب
|
|
قضای دگر کرد بر ما شتاب
|
به بیماری اندر تب آمد پدید
|
|
رخ ریش را آبله بردمید
|
اگر راه پیشین خطرناک بود
|
|
که از رفتن آینده را باک بود
|
کنون در خطرگاه جان آمدیم
|
|
ز باران سوی ناودان آمدیم
|
همان چاره باشد کزین تیغ کوه
|
|
به خشگی برون جان برند این گروه
|
به قیصور میگردد این راه باز
|
|
وز آنجا به چین هست راهی دراز
|
ز دریا بهست آن ره دور دست
|
|
که دوری و دیریش را چاره هست
|
مثل زد سکندر در آن کوهسار
|
|
که دیر و درست آی و انده مدار
|
ز فرزانه کاردان بازجست
|
|
که رایی در اندیشه داری درست؟
|
که آن رای پیروز یاری دهد
|
|
به کشتی ره رستگاری دهد
|
پذیرفت فرزانه که اقبال شاه
|
|
کند رهنمونی مرا سوی راه
|
اگر سازد اینجا شهنشه درنگ
|
|
طلسمی برارم ازین روی سنگ
|
کنم گنبدی زو برانگیزمش
|
|
یکی طبل در گردن آویزمش
|
کسی کو در آن گنبد آرد قرار
|
|
بر آن طبل زخمی زند استوار
|
به ژرفی رسد کشتی از بندگاه
|
|
به آیین پیشین درافتد به راه
|
غریب آمد این شعبده شاه را
|
|
که فرزانه چون سازد این راه را
|
به فرزانه فرمود تا آنچه گفت
|
|
بجای آورد آشکار و نهفت
|
ز بایستنیهای او هر چه خواست
|
|
همه آلت کار او کرد راست
|
به استاد کاری خداوند هوش
|
|
در آن بازی سخت شد سخت کوش
|
یکی گنبد افراخت از خاره سنگ
|
|
پذیرای او شد به افسون و رنگ
|
طلسمی مسین در وی انگیخته
|
|
به گردن درش طبلی آویخته
|
به شه گفت چون گنبد افراختم
|
|
طلسمی و طبلی چنین ساختم
|
در انداز کشتی بدان بند آب
|
|
بزن طبل تا چون نماید شتاب
|
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
|
|
بفرمود تا کشتی آنجا رساند
|
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
|
|
ز دیوانگی گشت چون دیو باد
|
شه آمد سوی گنبد سنگ بست
|
|
به طبل آزمائی دوالی به دست
|
بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل
|
|
برآمد چو بانگ پر جبرئیل
|
برون جست کشتی ز گرداب تنگ
|
|
در آن جای گردش نماندش درنگ
|
شه از مهر آن کار سر دوخته
|
|
چو مهر بهاری شد افروخته
|
ز شادی به فرزانه چاره سنج
|
|
بسی تحفها داد از مال و گنج
|
دگرگونه در دفتر آرد دبیر
|
|
ز رهنامهی ره شناسان پیر
|
که آن کام شیر از حد بابلست
|
|
سخن چون دو قولی بود مشکلست
|
ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود
|
|
همانا که مشکل نباشد سرود
|
ز دانا پژوهیدم این راز را
|
|
کز آن طبل پیدا کن آواز را
|
خبر داد دانای هیت شناس
|
|
به اندازهی آن که بودش قیاس
|
که چون کشتی افتد در آن کنج کوه
|
|
یکی ماهی آید زبانی شکوه
|
زند دایره گرد کشتی درآب
|
|
پس او کند تیز کشتی شتاب
|
بدان تا چو کشتی بدرد زهم
|
|
بلا دیدگان را کشد در شکم
|
چو آن طبل رویین گرگینه چرم
|
|
به ماهی رساند یک آواز نرم
|
هراسان شود ماهی از بانگ تیز
|
|
سوی ژرف دریا نماید گریز
|
روان گردد آب از برو یال او
|
|
کند میل کشتی به دنبال او
|
بدین فن رهد کشتی از تنگنای
|
|
نداند دگر راز را جز خدای
|
شه از بازی آن طلسم شگرف
|
|
گراینده شد سوی دریای ژرف
|
بران کوه دیگر نبودش درنگ
|
|
سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ
|
چو هندوی شب زین رواق کبود
|
|
رسن بست بر فرضه هفت رود
|
برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد
|
|
رسن بازی هندوان پیشه کرد
|
در این غم که بر طبل کشتی گرای
|
|
که زخمی زند کو نماند بجای
|
چنین کرد لطف خدا یاوری
|
|
که حاجت نبودش بدان داوری
|
کسی کو کند داروی چشم ساز
|
|
به داروی چشمش نباشد نیاز
|
بسی تب زده قرص کافور کرد
|
|
نخورده شد آن تب چو کافور سرد
|
دوا کردن از بهر درد کسان
|
|
به سازنده باشد سلامت رسان
|
شتابنده ملاح چالاک چنگ
|
|
به کشتی در آمد چو پویان نهنگ
|
شکنجه گشاد از ره بادبان
|
|
ستون را قوی کرد کام و زبان
|
برافراخت افزار کشتی بساز
|
|
بدان ره که بود آمده گشت باز
|
روان کرد کشتی به آب سیاه
|
|
به کم مدت آمد سوی فرضه گاه
|
خلایق ز کشتی برون آمدند
|
|
ز شادی رها کن که چون آمدند
|
چو اسکندر آمد ز دریا به دشت
|
|
گذشته بسر بربسی برگذشت
|
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
|
|
غم و درد برد از دل ترسناک
|
بسی بنده و بندی آزاد کرد
|
|
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد
|
چو خاقان از آن حالت آگاه شد
|
|
خرامان و خندان سوی شاه شد
|
ز شکر و شکرانه باقی نماند
|
|
بسی گنج در پای خسرو فشاند
|
شه از دل نوازیش در بر گرفت
|
|
سخنهای پیشینه از سر گرفت
|
از آن سیلگه وان خطر ساختن
|
|
طلسمی بدان گونه پرداختن
|
وزان راه گم کردن آن گروه
|
|
گرفتار گشتن بدان بند کوه
|
وزان بر سر کوه بگریختن
|
|
رهاننده طبلی برانگیختن
|
چو این قصه بشنید خاقان چین
|
|
بر اقبال شه تازه کرد آفرین
|
که با شاه شاهان فلک داد کرد
|
|
دل خان خانان بدو شاه کرد
|
جهان را درین آمدن راز بود
|
|
که شاه جهان چاره پرداز بود
|
ز هر نیک و هر بد که آید به دشت
|
|
مرادی در او روی پوشیده هست
|
خیالی که در پرده شد روی پوش
|
|
نبیند درو جز خداوند هوش
|
گر آنجا نپرداختی شهریار
|
|
زدست که بر خاستی این شمار
|
جهان از تو دارد گشایندگی
|
|
ترا در جهان باد پایندگی
|
چو اسکندر آسوده شد هفتهای
|
|
نیاورد یاد از چنان رفتهای
|
جهان تاختن باز یاد آمدش
|
|
خطرناکی رفته باد آمدش
|
درای شتر خاست کوچگاه
|
|
سرآهنگ لشگر در آمد به راه
|
قلاووز برداشت آهنگ پیش
|
|
شد از پای محمل کشان راه ریش
|
زرنگین علمهای گوهر نگار
|
|
همه روی صحرا شده چون بهار
|
ز تیغ و سپرهای آراسته
|
|
گل و سوسن از دشت برخاسته
|
برآمد بزین شاه گیتی نورد
|
|
ز گیتی به گردون برآورد گرد
|
بسوی بیابان روان کرد رخش
|
|
سپه را زمال و خورش داد بخش
|
بیابان جوشنده بگرفت پیش
|
|
که جوشنده دید از هوا مغز خویش
|
چو ده روز راه بیابان نبشت
|
|
عمارت پدید آمد و آب و کشت
|
یکی شهر کافور گون رخ نمود
|
|
که گفتی نه از گل ز کافور بود
|
ز خاقان بپرسید کین شهر کیست
|
|
برهنامه در نام این شهر چیست
|
نشان داد داننده از کار شهر
|
|
که شهریست این از جهان تنگ بهر
|
بجز سیم و زر کان بود خانه خیز
|
|
دگر چیزها راست بازار تیز
|
کسی را بود پادشائی در او
|
|
که بینند فر خدائی دراو
|
غریبان گریزند ازین جایگاه
|
|
که وحشت کند روشنان را سیاه
|
چو خورشید سر برزند زین نطاق
|
|
برآید ز دریا طراقا طراق
|
چنان کز چنان نعره هولناک
|
|
بود بیم کاندر دل آید هلاک
|
به زیر زمین دخمه دارند بیست
|
|
که طفلان در آن دخمه دانند زیست
|
بزرگان در آن حال گیرند گوش
|
|
وگرنه نه دل پای دارد نه هوش
|
دل شاه شوریده شد زین شمار
|
|
ز فرزانه درخواست تدبیر کار
|
چنان داد فرزانه پاسخ به شاه
|
|
که فرمان دهد بامدادن به گاه
|
کز آن پیش کافغان برآرد خروس
|
|
برآید ز لشگرگه آواز کوس
|
تبیره زنان طبل بازی کنند
|
|
به بانگ دهل زخمه سازی کنند
|
بدان گونه تا روز گردد بلند
|
|
به طبل و دهل درنیارند بند
|
بدان تا ز دریا برآید خروش
|
|
نیوشنده را مغز ناید به جوش
|
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
|
|
کزو مغزها میشود لخت لخت
|
چه بانگست کافغان دهد باد را
|
|
سبب چیست این بانگ و فریاد را
|
به شه گفت فرزانه کز اوستاد
|
|
چنین یاد دارم که هر بامداد
|
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
|
|
ز گرمی مقبب شود روی آب
|
پس آوازها خیزد از موج بر
|
|
که افتند چون کوه بر یکدیگر
|
به تندی چو تندر شوند آن زمان
|
|
که تندی همانست و تندر همان
|
دگرگونه دانا برانداخت رای
|
|
که سیماب دارد درآن آب جای
|
چو خورشید جوشان کند آب را
|
|
به خود در کند جوش سیماب را
|
دگر باره چون از افق بگذرد
|
|
بیندازد آنرا که بالا برد
|
چو سیماب در پستی فتد ز اوج
|
|
برآید چنان بانگ هایل ز موج
|
جهان مرزبان کارفرمای دهر
|
|
در آورد لشگر به نزدیک شهر
|
فرود آمد آسایش آغاز کرد
|
|
وزان مرحله برگ ره ساز کرد
|
مقیمان بقعه چو آگه شدند
|
|
به کالا خریدن سوی شه شدند
|
متاعی که در خورد آن شهر بود
|
|
خریدند اگر نوش اگر زهر بود
|
زهر نقد کان بود پیرایهشان
|
|
یکی بیست میکرد سرمایهشان
|
شه از خاصه خویشتن بی بها
|
|
بهر مشتری کرد چیزی رها
|
جداگانه از بهر سالارشان
|
|
بسی نقد بنهاد در بارشان
|
چو دانست سالار آن انجمن
|
|
ره ورسم آن شاه لشگر شکن
|
فرستاد نزلی به ترتیب خویش
|
|
خورشها در آن نزل از اندازه بیش
|
هم از جنس ماهی هم از گوسفند
|
|
دگر خوردنیها جز این نیز چند
|
خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست
|
|
که ناید زما نزل راه تو راست
|
بیابانیان را نباشد نوا
|
|
بجز گرمیی کان بود در هوا
|
بر او کرد شه عرض آیین خویش
|
|
خبر دادش از دانش و دین خویش
|
ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس
|
|
کزان گمرهی گشت یزدان شناس
|
ز درگاه خود شاه نیک اخترش
|
|
گسی کرد با خلعتی در خورش
|
چو سیفور شب قرمزی در نبشت
|
|
درافتاد ناگاه ازین بام طشت
|
فروخفت شه با رقیبان راه
|
|
ز رنج ره آسود تا صبحگاه
|
چو ریحان صبح از جهان بردمید
|
|
سر آهنگ فریاد دریا شنید
|
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
|
|
به وقت سحرگه صدا داده بود
|
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
|
|
بغرید چون کوس خود در مصاف
|
بفرمود تا لشگر آشوفتند
|
|
به یکباره نوبت فرو کوفتند
|
خروشیدن طبل و فریاد کوس
|
|
جرس باز کرد از گلوی خروس
|
به آواز طبلی که برداشتند
|
|
دگر بانگ را باد پنداشتند
|
بدینگونه تا سر برآورد چاشت
|
|
تبیره جهان را در آشوب داشت
|
همه شهر از آواز آن طبل تیز
|
|
برآشفته گشتند چون رستخیز
|
دویدند بر طبل کامد نفیر
|
|
چو بر طبل دجال برنا و پیر
|
شگفت آمد آواز آن سازشان
|
|
که میبود غالب برآوازشان
|
چو نیمی شد از روز گیتی فروز
|
|
روان گشت از آنجا شه نیمروز
|
همه مرد و زن در زمین بوس شاه
|
|
به حاجت نمودن گرفتند راه
|
کز این طبلهای شناعت نمای
|
|
چه باشد که طبلی بمانی بجای
|
مگر چون خروشان شود ساز او
|
|
شود بانگ دریا به آواز او
|
جهاندار در وقت آن دستبوس
|
|
ببخشیدشان چند خروار کوس
|
در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد
|
|
که در جنبش آید دهل بامداد
|
شه آن رسم را نیز بر جای داشت
|
|
که هر صبحدم با دهل پای داشت
|
به ماهی کم و بیشتر زان زمین
|
|
درآمد به آبادی ملک چین
|
به لشگرگه خویش ره باز یافت
|
|
فلک را دگر باره دمساز یافت
|
بیاسود یک ماه از آن خستگی
|
|
همی کرد عیشی به آهستگی
|