سخن سنج این درج گوهرنگار
|
|
ز درج این چنین کرد گوهر نثار
|
که چون شه ز مشرق برون برد رخت
|
|
به عرض جنوبی برافراخت تخت
|
هوای جهان دیده سازندهتر
|
|
زمانه زمین را نوازندهتر
|
چو قاروره صبح نارنج بوی
|
|
ترنجی شد از آب این سبز جوی
|
از آن کوچگه رخت پرداختند
|
|
سوی کوچگاهی دگر تاختند
|
نمودند منزل شناسان راه
|
|
که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه
|
دهی بیند آراسته چون بهشت
|
|
سوادش پر از سبزه و آب و کشت
|
در او مردمانی همه سرپرست
|
|
رها کرده فرمان یزدان زدست
|
مگر شاهشان در پناه آورد
|
|
وزان گمرهی باز راه آورد
|
چو شب خون خورشید درجام کرد
|
|
در آن منزل آن شب شه آرام کرد
|
چو طاوس خورشید بگشاد بال
|
|
زر اندود شد لاجوردی هلال
|
جهانجوی بر بارگی بست رخت
|
|
ز فتراک او سربرآورده بخت
|
خرامند میرفت بر پشت بور
|
|
به گور افکنی همچو بهرام گور
|
پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ
|
|
جهان در جهان روشنی چون چراغ
|
دهی چون بهشتی برافروخته
|
|
بهشتی صفت حله بردوخته
|
چو شه در ده سرپرستان رسید
|
|
دهی دید و ده مهتری را ندید
|
خدائی نه و ده خدایان بسی
|
|
نه در کس دهائی نه در ده کسی
|
خمی هر کس از گل برانگیخته
|
|
ز کنجد درو روغنی ریخته
|
جداگانه در روغن هر خمی
|
|
فکنده ز نامردمی مردمی
|
پس سی چهل روز یا بیشتر
|
|
کشیدندی از مرد سرگشته سر
|
سری بودی از مغز و از پی تهی
|
|
فرومانده برتن همه فربهی
|
نهادندی آن کله خشک پیش
|
|
وزو بازجستندی احوال خویش
|
قضیبی زدندی برآن استخوان
|
|
شدندی بر آن کله فریاد خوان
|
که امشب چه نیک و بد آید پدید
|
|
همان روز فردا چه خواهد رسید
|
صدائی برون آمدی از نهفت
|
|
صدائی که مانند باشد بگفت
|
که فردا چنین باشداز گرم و سرد
|
|
چنین نقش دارد جهان در نورد
|
گرفتندی آن نقش را در خیال
|
|
چنین بودشان گردش ماه و سال
|
چو دانست فرماندهی چاره ساز
|
|
که تعلیم دیوست از آنگونه راز
|
بفرمود تا کلها بشکنند
|
|
خم روغن از خانها برکنند
|
بسی حجت انگیخت رایش درست
|
|
که تا دورشان کرد از آن رای سست
|
در آموختشان رسم دین پروری
|
|
حساب خدائی و پیغمبری
|
بر آن قوم صاحبدلی برگماشت
|
|
که داند دلی چند را پاس داشت
|
چو شد کار آن کشور آراسته
|
|
روا رو شد از راه برخاسته
|
به فرخ رکابی و خرم دلی
|
|
برون راند از آن شاه یک منزلی
|
ره انجام را زیر زین رام کرد
|
|
چو انجم در آن ره کم آرام کرد
|
رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ
|
|
همه راه پرخارو پر خاره سنگ
|
پدیدار شد تیغ کوهی بلند
|
|
که از برشدن بود جان را گزند
|
پس و پیش آن کوه را دید شاه
|
|
ضرورت برو کرد بایست راه
|
برون برد لشگر بر آن تیغ کوه
|
|
ز رنج آمده تیغ داران ستوه
|
ز تیزی و سختی که آن سنگ بود
|
|
سم چارپایان بر آن سنگ سود
|
چو شه دید کز سنگ پولادسای
|
|
خراشیده میشد سم چارپای
|
بفرمود تا از تن گاو و گور
|
|
به چرم اندر آرند سم ستور
|
نمدها و کرباسهای سطبر
|
|
ببندند بر پای پویان هژبر
|
همه رهگذرها بروبند پاک
|
|
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک
|
به فرمان شه راه میروفتند
|
|
گریوه به پولاد میکوفتند
|
از آنان که بودند فراش راه
|
|
تنی چند رفتند نزدیک شاه
|
یکی مشت سنگ آوریدند پیش
|
|
که سم ستوران ازینست ریش
|
به نعل ستوران درش یافتیم
|
|
بسختیش از آن نعل برتافتیم
|
بسی کوفتیمش به پولاد سخت
|
|
نشد پاره پولاد شد لخت لخت
|
برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز
|
|
نبرید و شمشیر شد ریز ریز
|
بهرجوهری ساختندش خراش
|
|
به ارزیز برخاست ازوی تراش
|
چو شه دید کوسنگ را آس کرد
|
|
ز برندگی نامش الماس گرد
|
همی گفت با هر کس از هر دری
|
|
که هست این گرانمایهتر جوهری
|
بدان تا پژوهش سگالی کنند
|
|
ره خویش از الماس خالی کنند
|
نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد
|
|
که تا راه داند بدان سنگ برد
|
چو افتاد در لشگر این گفتگوی
|
|
میان بست هر یک بدین جستجوی
|
بسی باز جستند بالا و پست
|
|
گرانمایه گوهر کم آمد بدست
|
کمر به کمر گرد بر گرد کوه
|
|
یکی وادیی بود دریا شکوه
|
فراوان در آن وادی الماس بود
|
|
که روشنتر از آب در طاس بود
|
چو دریا که گوهر برآرد زغار
|
|
نه دریای ماهی که دریای مار
|
زماران دروصد هزاران به جوش
|
|
که دیدست ماران گوهر فروش
|
مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج
|
|
که بی مار نتوان شدی سوی گنج
|
همان راه گنجینه دشوار بود
|
|
طریق شدن ناپدیدار بود
|
چو شه دیدکان کان الماس خیز
|
|
گذرگاه دارد چو الماس تیز
|
هم از ترس ماران هم از رنج راه
|
|
کسی سوی وادی نرفت از سپاه
|
نظر کرد هر سو چو نظارهای
|
|
بدان تا به دست آورد چارهای
|
عقاب سیه بر کمرهای سنگ
|
|
بسی دید هر یک شکاری به چنگ
|
چو زانسان عقابان پرنده دید
|
|
عقابین اندیشه را سرکشید
|
بفرمود کارند میشی هزار
|
|
نبینند کان فربهست این نزاد
|
گلو باز برند یکباره شان
|
|
کنند آنگه از یکدگر پارهشان
|
کجا کان الماس بینند زیر
|
|
بر آن کان فشانند یک یک دلیر
|
به فرمانبری زانکه فرمان بدوست
|
|
از آن گوسفندان کشیدند پوست
|
کجا کان الماس بشناختند
|
|
از آن گوشت لختی بینداختند
|
چو الماس دوسیده شد بر کباب
|
|
به جنبش در آمد ز هر سو عقاب
|
کباب و نمک هر دو برداشتند
|
|
در آن غار جز مار نگذاشتند
|
ببردند و خوردند بالای کوه
|
|
پس هر عقابی دوان ده گروه
|
هر الماس کز گوش افتاده بود
|
|
بر شاه برد آنکه آزاده بود
|
شه الماسها را بهم گرد کرد
|
|
بدش آبگون بود و نیکوش زرد
|
وز آنجا سوی پستی آورد میل
|
|
فرود آمد از کوه چون تند سیل
|
در آن پویه تعجیل میساختند
|
|
رهی بی قلاوز همی تاختند
|
ستوران ز نعل آتش انگیخته
|
|
بجای خوی از سینه خون ریخته
|
چو رفتند یک ماه از آن راه پیش
|
|
سم باد پایان شد از پویه ریش
|
هم آخر به نیروی بخت بلند
|
|
سپاه از گله رست و شاه از گزند
|
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
|
|
عمارتگهی دید و جایی فراخ
|
در آن زرعگه کشتزاری شگرف
|
|
نوازش گرفته ز باران و برف
|
ز سبزی و تری و تابندگی
|
|
بر او جان و دل را شتابندگی
|
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم
|
|
سپنج ستوران بیگانه سم
|
جوانی در آن کشته چون شیرمست
|
|
برهنه سروپای بیلی به دست
|
ز خوبی و چالاکی پیکرش
|
|
سزاوار تاج کیانی سرش
|
فروزنده بیلش چو زرین کلید
|
|
نشان برومندی از وی پدید
|
گهی بیل برداشت گاهی نهاد
|
|
گهی بند میبست و گه میگشاد
|
جهاندار خواندش به آزرم و گفت
|
|
که خوی تو با خاک چون گشت جفت
|
جوانی و خوبی و بیدار مغز
|
|
ز نغزان نباید بجز کار نغز
|
نه کار تو شد بیل برداشتن
|
|
به ویرانهای دانهای کاشتن
|
بدین فرخی گوهری تابناک
|
|
نه فرخ بود هم ترازوی خاک
|
بیا تا ترا پادشاهی دهم
|
|
ز پیگار خاکت رهائی دهم
|
به پاسخ کشاورز آهسته رای
|
|
چو آورده بد شرط خدمت بجای
|
چنین گفت کای رایض روزگار
|
|
همه توسنان از تو آموزگار
|
چنان مان بهر پیشه ور پیشهای
|
|
که در خلقتش ناید اندیشهای
|
بجز دانه کاری مرا کار نیست
|
|
به من پادشاهی سزاوار نیست
|
کشاورز را جای باشد درشت
|
|
چو نرمی ببیند شود کوژ پشت
|
تنم در درشتی گرفتست چرم
|
|
هلاک درشتان بود جای نرم
|
تن سخت کو نازنینی کند
|
|
چو صمغی بود کانگبینی کند
|
خوش آمد جهانجوی را پاسخش
|
|
ثنا گفت بر گفتن فرخش
|
خبر باز پرسیدش از کردگار
|
|
کز اینسان ترا کیست پروردگار
|
که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟
|
|
پناهت کجا کرد بازار تیز؟
|
کرا میپرستی کرا بندهای؟
|
|
نظر بر کدامین ره افکندهای؟
|
جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای
|
|
به پیغمبری خلق را رهنمای
|
در آن کس دل خویش بستم که تو
|
|
همان قبله را میپرستم که تو
|
برآرنده آسمان کبود
|
|
نگارنده کوه و صحرا و رود
|
شب و روز پیش جهان آفرین
|
|
نهم چند ره روی خود بر زمین
|
بدین چشم و ابروی آراسته
|
|
کزینسان به من داد ناخواست
|
بدیگر کرمها که با من نمود
|
|
که از هر یکم هست صدگونه سود
|
سپاسش برم واجب آید سپاس
|
|
برآنکس که او باشد ایزدشناس
|
ترا کامدستی به پیغمبری
|
|
پذیرفتم از راه دین پروری
|
ترا دیدهام پیشتر زین به خواب
|
|
به تو زنده گشتم چو ماهی به آب
|
کنون کامدی وین خبر شد عیان
|
|
به خدمتگری چون نبندم میان
|
نگویم جهان چون توئی ناورید
|
|
جهان آفرین چون توئی نافرید
|
جهان را توئی مایهی خرمی
|
|
ز سد تو دارد جهان محکمی
|
سکندر بران پاک سیرت جوان
|
|
که بودش سر و سایه خسروان
|
ثنا گفت و برتارکش بوسه داد
|
|
همان نام یزدان براو کرد یاد
|
برآراستش خلعت خسروی
|
|
به دین خدا کرد پشتش قوی
|
در آن مرز و آن مرغزار فراخ
|
|
که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ
|
شبان روزی آسود شه با سپاه
|
|
سبکتر شد از خستگیهای راه
|
چو سالار این هفت خروار کوس
|
|
برآورد بانگ از گلوی خروس
|
دگر باره شه رفتن آغاز کرد
|
|
دگر ره بسیچ سفر ساز کرد
|
چو زان مراحله منزلی چند راند
|
|
به منزل دگر بار منزل رساند
|
فروزنده مرزی چو روشن بهشت
|
|
زمینهای وی جمله بی گاو و کشت
|
درخت و گل و سبزه آب روان
|
|
عمارتگهی درخور خسروان
|
جز آتش خلل نی که نا کشته بود
|
|
زمینی به آبی درآغشته بود
|
بپرسید کاین مرز را نام چیست
|
|
سر و سرور این برو بوم کیست
|
کشاورز و گاو آهن و گاوکو
|
|
کجا در چنین ده کند گاو هو
|
یکی از مقیمان آن زرعگاه
|
|
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه
|
که اقصای این دل گشاینده مرز
|
|
حوالی بسی دارد از بهر ورز
|
در او هر چه کاری به هنگام خویش
|
|
یکی زو هزار آورد بلکه بیش
|
ولیکن ز بیداد یابد گزند
|
|
نگردد کس از دخل او بهرهمند
|
اگر داد بودی و داور بسی
|
|
ده آباد بودی و در ده کسی
|
به انصاف و داد آرد این خاک بر
|
|
تباهی پذیرد ز بیدادگر
|
چو از دخل او گردد انصاف کم
|
|
بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم
|
به یک جو که در مالش آرند میل
|
|
جو و گندمش را برد باد و سیل
|
سبک منجنیقست بازوی او
|
|
که گردد به یک جو ترازوی او
|
چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب
|
|
ز بیداد بیدادگر شد خراب
|
درو سدی از عدل بنیاد کرد
|
|
همان نامش اسکندر آباد کرد
|
به آبادیش داد منشور خویش
|
|
که هر کس دهد حق مزدور خویش
|
دهد هرکسی مال خود را زکات
|
|
به تاراجشان کس نیارد برات
|
در او ره نباید برات آوری
|
|
هزار آفرین برچنان داوری
|