پژوهندهی دور گردنده حال
|
|
چنین گوید از گردش ماه و سال
|
که چون نامه حکم اسکندری
|
|
مسجل شد از وحی پیغمبری
|
ز دیوان فروشست عنوان گنج
|
|
که نامش برآمد به دیوان رنج
|
بفرمود تا عبره روم و روس
|
|
نبشتند برنام اسکندروس
|
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
|
|
بدو داد و او را به مادر سپرد
|
به اندرز بگشاد مهر از زبان
|
|
چنین گفت با مادر مهربان
|
که من رفتم اینک تو از داد ودین
|
|
چنان کن که گویند بادا چنین
|
پدروار با بندگان خدای
|
|
چو مادر شدی مهرمادر نمای
|
به پروردن داد و دین زینهار
|
|
نگهدار فرمان پروردگار
|
به فرمانبری کوش کارد بهی
|
|
که فرمانبری به ز فرمان دهی
|
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
|
|
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه
|
گرفتم رهی دور فرسنگ پیش
|
|
ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟
|
گرآیم چنان کن که از چشم بد
|
|
نه تو خیره باشی نه من چشم زد
|
وگر زامدن حال بیرون بود
|
|
به هش باش تا عاقبت چون بود
|
چنان کن که فردا دران داوری
|
|
نگیرد زبانت به عذر آوری
|
سخن چون به سر برد برداشت رخت
|
|
رها کرد برمادر آن تاج و تخت
|
بفرمود تا لشگر روم و شام
|
|
برو عرضه کردند خود را تمام
|
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش
|
|
پسندیدهتر صد هزار آمدش
|
گزین کرد هر مردی از کشوری
|
|
به مردانگی هریکی لشگری
|
چهارش هزار اشتر از بهر بار
|
|
پس و پیش لشگر کشیده قطار
|
هزار نخستین ازو بیسراک
|
|
به کردن کشی کوه را کرده خاک
|
هزار دیگر بختی بارکش
|
|
همه بارهاشان خورشهای خوش
|
هزار سوم ناقهی ره نورد
|
|
به زیر زر و زیور سرخ و زرد
|
هزار چهارم نجیبان تیز
|
|
چو آهو گه تاختن گرم خیز
|
ز هر پیشه کاید جهان را به کار
|
|
گزین کرد صدصد همه پیشه کار
|
بدین سازمندی جهانگیر شاه
|
|
برافراخت رایت زماهی به ماه
|
ز مقدونیه روی در راه کرد
|
|
به اسکندریه گذرگاه کرد
|
سریر جهانداری آنجا نهاد
|
|
بر او روزکی چند بنشست شاد
|
به آیین کیخسرو تخت گیر
|
|
که برد از جهان تخت خود بر سریر
|
بفرمود میلی برافراختن
|
|
بر او روشن آیینهای ساختن
|
که از روی دریا به یک ماهه راه
|
|
نشان باز داد از سپید و سیاه
|
بدان تا بود دیده بانگاه تخت
|
|
بر او دیده بانان بیدار بخت
|
چو ز آیینه بینند پوشیده راز
|
|
به دارنده تخت گویند باز
|
اگر دشمنی ترکتازی کند
|
|
رقیب حرم چاره سازی کند
|
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
|
|
نشست از بر بور عالی عنان
|
نخستین قدم سوی مغرب نهاد
|
|
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد
|
وز آنجا برون شد به عزم درست
|
|
به فرمان ایزد میان بست چست
|
چو لختی زمین را طرف در نوشت
|
|
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
|
ز مقدس تنی چند غم یافته
|
|
ز بیداد داور ستم یافته
|
تظلم کنان سوی راه آمدند
|
|
عنانگیر انصاف شاه آمدند
|
که چون از تو پاکی پذیرفت خاک
|
|
بکن خانه پاک را نیز پاک
|
به مقدس رسان رایت خویش را
|
|
برافکن ز گیتی بداندیش را
|
در آن جای پاکان یک اهریمنست
|
|
که با دوستان خدا دشمنست
|
مطیعان آن خانهی ارجمند
|
|
نبینند ازو جز گداز و گزند
|
طریق پرستش رها میکند
|
|
پرستندگان را جفا میکند
|
به خون ریختن سربرافراختست
|
|
بسی را بناحق سرانداختست
|
همه در هراسیم از ین دیو زاد
|
|
توئی دیو بند از تو خواهیم داد
|
سکندر چو دید آن چنان زاریی
|
|
وزانسان برایشان ستمکاریی
|
ستمدیده را گشت فریادرس
|
|
به فریاد نامد ز فریاد کس
|
چو از قدسیان این حکایت شنید
|
|
عنان سوی بیتالمقدس کشید
|
حصار جهان را که سرباز کرد
|
|
ز بیت المقدس سرآغاز کرد
|
سکندر به قدس آمد از مرز روم
|
|
بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم
|
چو بیدادگر دشمن آگاه گشت
|
|
که آواز داد آمد از کوه و دشت
|
کمربست و آمد به پیگار او
|
|
نبود آگه از بخت بیدار او
|
به اول شبیخون که آورد شاه
|
|
بران راهزن دیو بر بست راه
|
چو بیدادگر دید خون ریختش
|
|
ز دروازه مقدس آویختش
|
منادی برانگیخت تا در زمان
|
|
ز بیداد او برگشاید زبان
|
که هر کو بدین خانه بیداد کرد
|
|
بدینگونه بخت بدش یاد کرد
|
چوزو بستد آن خانهی پاک را
|
|
به عنبر برآمیخت آن خاک را
|
برآسود ازان جای آسودگان
|
|
فروشست ازو گرد آلودگان
|
جفای ستمکاره زو بازداشت
|
|
به طاعتگران جای طاعت گذاشت
|
ازو کار مقدس چو با ساز گشت
|
|
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت
|
برافرنجه آورد از آنجا سپاه
|
|
وز افرنجه بر اندلس کرد راه
|
چو آمد گه دعوی و داوری
|
|
به دانش نمائی و دین پروری
|
کس از دانش و دین او سرنتافت
|
|
رهی دید روشن بدان ره شتافت
|
چو آموخت بر هر کسی دین و داد
|
|
به هر بقعه طاعتگهی نو نهاد
|
به رفتن دگر باره لشگر کشید
|
|
به عالم گشائی علم برکشید
|
به تعجیل میراند بر کوه و رود
|
|
کجا سبزهای دید آمد فرود
|
چو از ماندگی گشت پرداخته
|
|
دگر باره شد عزم را ساخته
|
نمود از بیابان به دریا شتافت
|
|
درافکند کشتی به دریای آب
|
سه مه بر سر آب دریا نشست
|
|
بیاورد صیدی ز دریا به دست
|
از آنسو که خورشید میشد نهان
|
|
تکاپوی میکرد با همرهان
|
جزیره بسی دید بیآدمی
|
|
برون رفت و میشد زمی برزمی
|
بسی پیش باز آمدش جانور
|
|
هم از آدمی هم ز جنس دگر
|
دروهیچ از ایشان نیامیختند
|
|
وزو کوه بر کوه بگریختند
|
سرانجام چون رفت راهی دراز
|
|
نشیب زمین دیگر آمد فراز
|
بیابانی از ریگ رخشنده زرد
|
|
که جز طین اصفر نینگیخت گرد
|
برآن ریگ بوم ارکسی تاختی
|
|
زمین زیرش آتش برانداختی
|
همانا که بر جای ترکیب خاک
|
|
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک
|
چو یکمه در ان بادیه تاختند
|
|
ازو نیز هم رخت پرداختند
|
چو پایان آن وادی آمد پدید
|
|
سکندر به دریای اعظم رسید
|
در آن ژرف دریا شگفتی بماند
|
|
که یونانیش اوقیانوس خواند
|
محیط جهان موج هیبت نمود
|
|
از آن پیشتر جای رفتن نبود
|
فرو رفتن آفتاب از جهان
|
|
در آن ژرف دریا نبودی نهان
|
حجابی مغانی بد آن آب را
|
|
نپوشیدی از دیدها تاب را
|
فلک هر شبان روزی از چشم دور
|
|
به دریا درافکندی از چشمه نور
|
به ما در فرو رفتن آفتاب
|
|
اشارت به چشمه است و دریای آب
|
همان چشمه گرم کو راست جای
|
|
به دریا حوالت کند رهنمای
|
چو آبی به یکجا مهیا شود
|
|
شود حوضه و در به دریا شود
|
معیب بود تا بود در مغاک
|
|
معلق بود چون بود گرد خاک
|
در آن بحر کورا محیطست نام
|
|
معلق بود آب دریا مدام
|
چو خورشید پوشد جمال را جهان
|
|
پس عطف آن آب گردد نهان
|
به وقت رحیل آفتاب بلند
|
|
ز پرگار آن بحر پوشد پرند
|
علم چون به زیر آرد از اوج او
|
|
توان دیدنش در پس موج او
|
چو لختی رود در سر آرد حجاب
|
|
که آید نورد زمین در حساب
|
به دانش چنین مینماید قیاس
|
|
دگر رهبری هست برره شناس
|
چو آن چشمه گرم را دید شاه
|
|
نشد چشم او گرم در خوابگاه
|
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست
|
|
همیدون نگهبان این چشمه کیست
|
چنین گفت دانا که این آب گرم
|
|
بسا دیدها را که برد آب شرم
|
درین پرده بسیار جستند راز
|
|
نیامد به کف هیچ سر رشته باز
|
من این قصه پرسیدم از چند پیر
|
|
جوابی ندادست کس دلپذیر
|
دهد هر کسی شرح آن نور پاک
|
|
یکی گرد مرکز یکی زیر خاک
|
که داند که بیرون ازین جلوهگاه
|
|
کجا میکند جلوه خورشید و ماه
|
سکندر بران ساحل آرام جست
|
|
سوی آب دریا شد آرام سست
|
چو سیماب دید آب دریا سطبر
|
|
گذر بسته بر قطره دزدان ابر
|
درآبی چنان کشتی آسان نرفت
|
|
وگر رفت بی ره شناسان نرفت
|
شه از ره شناسان بپرسید راز
|
|
بسنجیدن کار و ترتیب ساز
|
که کشتی بدین آب چون افکنم
|
|
چگونه بنه زو برون افکنم
|
ندیدند کار آزمایان صواب
|
|
که شاه افکند کشتی آنجا برآب
|
نمودند شه را که صد رهنمون
|
|
ازین آب کشتی نیارد برون
|
دگر کاندرین آب سیماب فام
|
|
نهنگ اژدهائیست قصاصه نام
|
سیاه و ستمکاره و سهمناک
|
|
چو دودی که آید برون از مغاک
|
سیاست چنان دارد آن جانور
|
|
که بیننده چون بیندش یک نظر
|
دهد جان و دیگر نجنبد ز جای
|
|
که باشد براهی چنین رهنمای
|
بترزین همه آن کزین خانه دور
|
|
یکی فرضه بینی چو تابنده نور
|
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
|
|
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه
|
فروزنده چون مرقشیشای زر
|
|
منی و دومن کمتر و بیشتر
|
چو بیند درو دیدهی آدمی
|
|
بخندد ز بس شادی و خرمی
|
وزان خرمی جان دهد در زمان
|
|
همان دیدن و دادن جان همان
|
ولی هر چه باشد ز مثقال کم
|
|
ز خاصیت افتد و گر صد بهم
|
ز بهتان جان بردنش رهنمای
|
|
همی خواندش پهنهی جان گزای
|
چو شد گفته این داستان شهریار
|
|
فرستاد و کرد آزمایش به کار
|
چنان بود کان پیر گوینده گفت
|
|
تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت
|
بفرمود تا بر هیونان مست
|
|
به آن سنگ رنگین رسانند دست
|
همه دیدها باز بندند چست
|
|
کنند آنگه آن سنگ را باز جست
|
وزان سنگ چندانکه آید بدست
|
|
برندش به پشت هیونان مست
|
همه زیر کرباسها کرده بند
|
|
لفافه برو باز پیچیده چند
|
کنند آن هیونان ازان سنگ بار
|
|
نمانند خود را در آن سنگسار
|
به فرمان پذیری رقیبان راه
|
|
بجای آوریدند فرمان شاه
|
شه و لشگر از بیم چندان هلاک
|
|
گذشتند چون باد ازان زرد خاک
|
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
|
|
شتربان صد اشتر گرانبار کرد
|
چو آمد به جائی که بود آبگیر
|
|
برو بوم آنجا عمارت پذیر
|
بفرمان او سنگها ریختند
|
|
وزان سنگ بنیادی انگیختند
|
همه همچنان کرده کرباس پیچ
|
|
کزیشان یکی باز نگشاد هیچ
|
به ترکیب آن سنگها بندبند
|
|
برآورد بیدر حصاری بلند
|
برآورد کاخی چو بادام مغز
|
|
همه یک به دیگر برآورده نغز
|
گلی کرد گیرنده زان زرد خاک
|
|
برون بنا را براندود پاک
|
درون را نیندود و خالی گذاشت
|
|
که رازی در آن پرده پوشیده داشت
|
خنیده چنینست از آموزگار
|
|
که چون مدتی شد بر آن روزگار
|
فروریخت کرباس از روی سنگ
|
|
پدید آمد آن گوهر هفت رنگ
|
برون بنا ماند بر جای خویش
|
|
کزاندودش گل حرم داشت پیش
|
درون ماندگان خرقه انداختند
|
|
بران خرقه بسیار جان باختند
|
هران راهرو کامد آنجا فراز
|
|
به دیدار آن حصنش آمد نیاز
|
طلب کرد بر باره چون ره ندید
|
|
کمندی برافکند و بالا دوید
|
چو بر باره شد سنگ را دید زود
|
|
چو آهن ربا زود ازو جان ربود
|
ز سنگی که در یک منش خون بود
|
|
چو کوهی بهم برنهی چون بود
|
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد
|
|
شنید این سخن را و باور نکرد
|
فرستاد و این قصه را باز جست
|
|
براو قصه شد ز آزمایش درست
|
چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت
|
|
ز دریا بسوی بیابان شتافت
|
چو ششماه دیگر بپیمود راه
|
|
ستوه آمد از رنج رفتن سپاه
|
ازان ره که در پای پیل آمدش
|
|
گذرگه سوی رود نیل آمدش
|
به سرچشمه نیل رغبت نمود
|
|
که آن پایه را دیده نادیده بود
|
شب و روز برطرف آن رود بار
|
|
دو اسبه همی راند بر کوه و غار
|
بدان رسته کان رود را بود میل
|
|
همی شد چو آید سوی رود سیل
|
بسی کوه و دشت از جهان درنوشت
|
|
به پایان رسد آخر آن کوه و دشت
|
پدید آمد از دامن ریگ خشک
|
|
بلندی گهی سبز با بوی مشک
|
کمر در کمر کوهی از خاره سنگ
|
|
برآورده چون سبز با بوی مشک
|
برو راه بربسته پوینده را
|
|
گذر گم شده راه جوینده را
|
کشیده عمود آن شتابنده رود
|
|
از آن کوه میناوش آمد فرود
|
یکی پشته بر راه آن بود تند
|
|
که از رفتنش پایها بود کند
|
کسی کو بدان پشتهی خار پشت
|
|
برانداختی جان به چنگال و مشت
|
زدی قهقهه چون بر او تاختی
|
|
از آنسوی خود را در انداختی
|
بر او گر یکی رفتنی و گر هزار
|
|
چو مرغان پریدی در آن مرغزار
|
فرستاده بر پشته شد چند کس
|
|
کز ایشان نیامد یکی باز پس
|
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
|
|
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت
|
چنان چشم از آن خیل برتافتی
|
|
که چشم از خیالش اثر یافتی
|
سکندر جهاندیدگان را بخواند
|
|
درین چارهجوئی بسی قصه راند
|
که نتوان برین کوه تنها شدن
|
|
دو همراه باید به یکجا شدن
|
سکونت نمودن در آن تاختن
|
|
بهر ده قدم منزلی ساختن
|
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار
|
|
برانداختن آنچه باید به کار
|
به تدریج دیدن درآن سوی کوه
|
|
به یکره ندیدن که آرد شکوه
|
بکردند ازینسان و سودی نداشت
|
|
دگر باره دانا نظر برگماشت
|
چنین شد درآن داوری رهنمای
|
|
که مردی هنرمند و پاکیزه رای
|
نویسنده باشد جهاندیده مرد
|
|
همان خامه و کاغذش درنورد
|
بود خوب فرزندی آن مرد را
|
|
کزو دور دارد غم و درد را
|
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
|
|
بود پور هم پشت با او به راه
|
به بالا شود مرد و فرزند زیر
|
|
بود بچه شیر زنجیر شیر
|
گر او باز پس ناید از اصل و بن
|
|
به فرزند خود بازگوید سخن
|
وگر زانکه دارد زبان بستگی
|
|
نویسد مثالی به آهستگی
|
فرو افکند سوی فرزند خویش
|
|
نبرد دل از مهر پیوند خویش
|
بدست آوریدند مردی شگرف
|
|
که مجموعهای بود از آن جمله حرف
|
سوی کوه شد پیر و با او جوان
|
|
چو بچه که با شیر باشد دوان
|
دگر نیمروز آن جوان دلیر
|
|
ز پایان آن پشته آمد به زیر
|
ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ
|
|
بر شاه شد رفته از روی رنگ
|
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه
|
|
نبشته چنین بود کز گرد راه
|
به جان آن چنان آمدم کز هراس
|
|
به دوزخ ره خویش کردم قیاس
|
رهی گوئی از تار یک موی رست
|
|
برو هر که آمد ز خود دست شست
|
درین ره که جز شکل موئی نداشت
|
|
فرود آمد هیچ روئی نداشت
|
چو بر پشته خاره سنگ آمدم
|
|
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم
|
ز آنسو که دیدم دلم پاره شد
|
|
خرد زان خطرناکی آواره شد
|
وزینسو ره پشته بی راغ بود
|
|
طرف تا طرف باغ در باغ بود
|
پر از میوه و سبزه و آب و گل
|
|
برآورده آواز مرغان دهل
|
هوا از لطافت درو مشک ریز
|
|
زمین از نداوت در او چشمه خیز
|
تکش با تلاوش در آویخته
|
|
چنین رودی از هر دو انگیخته
|
ازین سو همه زینت و زندگی
|
|
از آنسو همه آز و افکندگی
|
بهشت این و آن هست دوزخ سرشت
|
|
به دوزخ نیاید کسی از بهشت
|
دگر کان بیابان که ما آمدیم
|
|
ببین کز کجا تا کجا آمدیم
|
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
|
|
نهد پای خود را در آن پای لغز
|
من اینک شدم شاه بدرود باد
|
|
شما شاد باشید و من نیز شاد
|
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
|
|
سپه راند از آن کوهپایه به دشت
|
نگفت آنچه برخواند با هیچکس
|
|
که تا هر دلی نارد آنجا هوس
|
چو دانست کانجا نشستن خطاست
|
|
گذرگه طلب کرد بر دست راست
|
در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ
|
|
نمیکرد جز راه رفتن بسیچ
|
ز راه بیابان برون شد به رنج
|
|
چو ریگ بیابان روان کرده گنج
|
رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش
|
|
تف آهش از دیگ بر دیگ بیش
|
همه راه دشمن ز دام و دده
|
|
بهر گوشهای لشگری صف زده
|
ولیکن چو کردندی آهنگ شاه
|
|
ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه
|
کس از تیرگی ره نبردی برون
|
|
مگر رخصت شه شدی رهنمون
|
کسی کو کشیدی سراز رای او
|
|
شدی جای او کندهی پای او
|
برون از میانجی و از ترجمه
|
|
بدانست یک یک زبان همه
|
سخن را به آهنگشان ساز داد
|
|
جواب سزاوارشان باز داد
|
بدینگونه میکرد ره را نورد
|
|
زمان زیر گردون زمین زیر گرد
|
در آن ره نبودش جز این هیچکار
|
|
که چون باد بردی ز دلها غبار
|
دل آشنا را برافروختی
|
|
به بیگانگان دین در آموختی
|
چوزان دشت بگذشت چون دیو باد
|
|
قدم در دگر دیو لاخی نهاد
|
بیابانی از آتشین جوش او
|
|
زبانی سخن گفته در گوش او
|
جز آن زر که باشد خدای آفرید
|
|
کس از رستنیها گیاهی ندید
|
جهانجوی از آن کان زر تافته
|
|
بخندید چون طفل زر یافته
|
چو لختی در آن دشت پیمود راه
|
|
به باغ ارم یافت آرامگاه
|
پدید آمد آن باغ زرین درخت
|
|
که شداد ازو یافت آن تاج و تخت
|
درون رفت سالار گیتی نورد
|
|
زمین از درختان زر دید زرد
|
یکایک درختانش از میوه پر
|
|
همه میوه بیجاده و لعل و در
|
ز هر سو درآویخته سیب و نار
|
|
همه نار یاقوت و یاقوت نار
|
ز نارنج زرین و سیمین ترنج
|
|
فریب آمده بانظرها بغنج
|
بهارش جواهر زمین کیمیا
|
|
ز بیجاده گل وز زمرد گیا
|
بساطی کشیده دران سبز باغ
|
|
ز گوهر برافروخته چون چراغ
|
دو تندیس از زر برانگیخته
|
|
زهر صورتی قالبی ریخته
|
چو در چشم پیکرشناس آمدی
|
|
اگر زر نبودی هراس آمدی
|
ز بلورتر حوضهای ساخته
|
|
چو یخ پارهای سیم بگداخته
|
در آن ماهیان کرده از جزع ناب
|
|
نمایندهتر زانکه ماهی در آب
|
دوخشتی برآورده قصری عظیم
|
|
یکی خشت از زر یکی خشت سیم
|
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
|
|
گمان برد کامد به قصر بهشت
|
چو بسیار برگشت پیرامنش
|
|
دریده شد از گنج زر دامنش
|
رواقی جداگانه دید از عقیق
|
|
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق
|
در او گنبدی روشن از زر ناب
|
|
درفشنده چون گنبد آفتاب
|
نیفتاده گردی بر آن زر خشک
|
|
بجز سونش عنبر و گرد مشک
|
در او رفت سالار فرهنگ و هوش
|
|
چو در گنبد آسمانها سروش
|
ستودانی از جزع تابنده دید
|
|
کزو بوی کافورتر میدمید
|
نهاده بر آن فرش مینا سرشت
|
|
یکی لوح یاقوت مینا نوشت
|
نبشته براو کای خداوند زور
|
|
که رانی سوی این ستودان ستور
|
درین دخمه خفتست شداد عاد
|
|
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد
|
به آزرم کن سوی ما تاختن
|
|
مکن قصد برقع برانداختن
|
بکن ستر پوشی که پوشیدهایم
|
|
به رسوائی کس نکوشیدهایم
|
نگهدار ناموس ما در نهفت
|
|
که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت
|
اگر خفتهای را درین خوابگاه
|
|
برآرند گنبد ز سنگ سیاه
|
سرانجامش این گنبد تیز گشت
|
|
ز دیوار گنبد درآرد به دشت
|
تنش را نمک سود موران کند
|
|
سرش خاک سم ستوران کند
|
بلی هر کسی از بهر ایوان خویش
|
|
ستونی کند بر ستودان خویش
|
ولیکن چو بینی سرانجام کار
|
|
برد بادش از هر سوئی چون غبار
|
که داند که شداد را پای و دست
|
|
به نعل ستور که خواهد شکست
|
غبار پراکنده را در مغاک
|
|
رها کن که هم خاک به جای خاک
|
از آن تن که بادش پراکنده کرد
|
|
نشانی نبینی جز این کوه زرد
|
تو نیز ای گشایندهی قفل راز
|
|
بترس از چنین روز و با ما بساز
|
مباش ایمن ارزانکه آزادهای
|
|
که آخر تو نیز آدمی زادهای
|
همه گنج این گنجدان آن تست
|
|
سرو تاج ماهم به فرمان تست
|
گشادست پیش تو درهای گنج
|
|
سپاه ترا بس شد این پای رنج
|
ببر گنج کان بر تو باری مباد
|
|
ترا باد و بامات کاری مباد
|
سکندر بر آن لوح ناریخته
|
|
چو لوحی شد از شاخی آویخته
|
وزان خط که چون قطرهی آب خواند
|
|
بسا قطرهی آب کز دیده راند
|
چو از چشم گریندهی اشکبار
|
|
بر آن خوابگه کرد لختی نثار
|
برون رفت وزان گنجدان رخت بست
|
|
بدان گنج و گوهر نیالود دست
|
ز باغی که در بیغ تیغ آمدش
|
|
یکی میوه چیدن دریغ آمدش
|
چو دانست کان فرش زر ساخته
|
|
به عمری درازست پرداخته
|
از آن گنجدان کان همه گنج داشت
|
|
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت
|
همه راه او خود پر از گنج بود
|
|
زر ده دهی سیم ده پنج بود
|
دگر باره سر در بیابان نهاد
|
|
برو بوم خود را همی کرد یاد
|
چو یک نیمه راه بیابان برید
|
|
گروهی دد آدمی سار دید
|
بیابانیانی سیهتر ز قیر
|
|
به بیغوله غارها جای گیر
|
بپرسیدشان کاندرین ساده دشت
|
|
چه دارید از افسانها سرگذشت
|
گذشت از شما کیست از دام و دد
|
|
که دارد دراین دشت ماوای خود
|
چنین باز دادند شه را جواب
|
|
که دورست ازین بادیه ابروآب
|
درین ژرف صحرا که ماوای ماست
|
|
خورشهای ما صید صحرای ماست
|
درین دشت نخجیر بانی کنیم
|
|
به رسم ددان زندگانی کنیم
|
خوریم آنچه زان صید یابیم نرم
|
|
کنیم آلت جامه از موی و چرم
|
نه آتش به کار آید اینجا نه آب
|
|
بود آب از ابر آتش از آفتاب
|
به روز سپید آفتاب بلند
|
|
بود آتش ما درین شهر بند
|
ز شبنم چو گردد هوا نیزتر
|
|
دم ما کند زان نسیم آبخور
|
درین کنج ما را جز این ساز نیست
|
|
وزین برتر انجام و آغاز نیست
|
همان نیز پرسی ز دیگر گروه
|
|
که دارند مأوا درین دشت و کوه
|
درین آتشین دشت بن ناپدید
|
|
که پرنده دروی نیارد پرید
|
بیابانیانند وحشی بسی
|
|
که هرگز نگیرند خو با کسی
|
ببرند چندان به یکروز راه
|
|
که آن برنخیزد ز ما در دو ماه
|
ازیشان به ما یک یک آید به دست
|
|
بپرسیم ازو چون شود پای بست
|
که بی آب چون زندگانی کنند
|
|
به ما بر چرا سرفشانی کنند
|
نمایند کاب از بنه زهر ماست
|
|
زتری هوائیست کز بهر ماست
|
نسازیم چون مار با هیچکس
|
|
خورشهای ما سوسمارست و بس
|
ز شغل شما چون نیابیم سود
|
|
شما را پرستش چه باید نمود
|
دگرگونه پرسیمشان در نهفت
|
|
چه هنگام خورد و چه هنگام خفت
|
که چندانکه رفتند بالا و پست
|
|
درین بادیه کاب ناید بدست
|
به پایان این بادیه کس رسید
|
|
همان پیکری دیگر از خلق دید
|
به پاسخ چنین گفتهاند آن گروه
|
|
که بسیار گشتیم در دشت و کوه
|
دویدیم چون آهوان سال و ماه
|
|
به پایان وادی نبردیم راه
|
بیابانیانی دگر دیدهایم
|
|
وزیشان خبر نیز پرسیدهایم
|
که بیرون ازین پیکر قیرگون
|
|
نشانی دگر میدهد رهنمون؟
|
نشان دادهاند از بر خویش دور
|
|
بدانجا که خورشید را نیست نور
|
یکی شهر چون بیشهی مشک بید
|
|
در او آدمی پیکرانی سپید
|
نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال
|
|
ز پانصد یکی را فزونست سال
|
وگر نیز پانصد برآید دگر
|
|
نبینی کسی را ز پیری اثر
|
برون از وطن گاه آن دلکشان
|
|
به ما کس ندادست دیگر نشان
|
از آن نیز بیرون درین خاک پست
|
|
بسی کوه و صحرای نادیده هست
|
درونیست روینده را آبخورد
|
|
که گرماش گرماست و سرماش سرد
|
چوزو رستنی برنیاید ز خاک
|
|
در آن جانور چون نگردد هلاک
|
همینست رازی که ما جستهایم
|
|
ز دیگر حکایت ورق شستهایم
|
سکندر به آن خلق صاحب نیاز
|
|
ببخشید و بخشودشان برگ و ساز
|
در آموختشان رسم و آیین خویش
|
|
برافروختشان دانش از دین خویش
|
وزیشان به هنجارهای درست
|
|
سوی ربع مسکون نشان بازجست
|
چو زو کار خود سازور یافتند
|
|
به ره بردنش زود بشتافتند
|
از آن خاک جوشان و باد سموم
|
|
نمودند راهش به آباد بوم
|
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
|
|
دواسبه همیراند بیراه و راه
|
سرانجام کان ره به پایان رسید
|
|
دگر باره شد عطف دریا پدید
|
هم از آب دریا به دریا کنار
|
|
تلاوشگهی دید چون چشمه سار
|
فکندند ماهی برآن چشمه رخت
|
|
بر آسوده گشتند از آن رنج سخت
|
دگر باره کشتی بسی ساختند
|
|
ز ساحل به دریا در انداختند
|
چو دریا بریدند یک ماه بیش
|
|
به خشکی رساندند بنگاه خویش
|
چو از تاب انجم شب تب زده
|
|
بپیچید چون مار عقرب زده
|
زباده جنوبی در آمد نسیم
|
|
دل رهروان رست از اندوه و بیم
|
گرفتند یک ماه آنجا قرار
|
|
که هم سایبان بود وهم چشمه سار
|
به مرهم رسیدند از آن خستگی
|
|
زتن رنجشان شد به آهستگی
|