احوال سقراط با اسکندر

چنین آمداست آدمی را نهاد که آرد فرامش کنان را به یاد
کسی کو ز مردم گریزنده‌تر بدو میل مردم ستیزنده‌تر
چو سقراط مهر خود از خلق شست همه خلق سقراط را بازجست
بسی خواند شاهش بر خویشتن نشد شاه انجم بر آن انجمن
چو زاندازه شد خواهش شهریار دل کاردان در نیامد به کار
ز ناز هنرمند ترکانه‌وش رمنده نشد دولت نازکش
شه از جمله استواران خویش یکی محرم خاص را خواند پیش
فرستاد نزدیک دانا فراز بسی قصه‌ها گفت با او به راز
که نزدیک خود خواندمت بارها نهان داشتم با تو گفتارها
اجابت نکردی چه بود از قیاس نوازنده را ناشدن حق شناس
چرائی ز درگاه ما گوشه گیر بیا یا بگو حجتی دلپذیر
به معذوری خویش حجت نمای وگر نیست حجت به حاجت به پای
فرستاده‌ی پی مبارک ز راه به سقراط شد داد پیغام شاه
جهان دیده‌ی دانای حاضر جواب چنین داد پاسخ برای صواب
که گر شه مرا خواند نزدیک خود خرد چیزها داند از نیک و بد
نماید که رفتن بدو رای نیست که مهر تو را در دلش جای نیست
چو درنا شدن هست چندین دلیل به بازی نشد پیش کس جبرئیل
مرا رغبت آنگه پدید آمدی که پیغام شه با کلید آمدی
چو در نافه‌ی مشک آشنائی دهد بر او بوی خوش بر گوائی دهد
دلی را که بر دوستی رهبر است برون از زبان حجتی دیگر است