چنین گوید آن کاردان فیلسوف
|
|
که بر کار آفاق بودش وقوف
|
که یونان نشینان آن روزگار
|
|
سوی زهد بودند آموزگار
|
ز دنیا نجستندی آسایشی
|
|
نیرزیدشان شهوت آلایشی
|
نکردندی الا ریاضتگری
|
|
به بسیار دانی و اندک خوری
|
کسی که به خود بر توان داشتی
|
|
ز طبع آرزوها نهان داشتی
|
نکردی تمتع نخوردی نبید
|
|
کزین هر دو گردد خرد ناپدید
|
ز گرد آمدن سر درآید به گرد
|
|
چو سر بایدت گرد آفت مگرد
|
بدانجا رسیدند از آن رسم و رای
|
|
که برخاست بنیادشان زین سرای
|
ز خشگی به دریا کشیدند بار
|
|
ز پیوند گشتند پرهیزگار
|
زنان را ز مردان بپرداختند
|
|
جداگانه شان کشتیی ساختند
|
به مردانگی خون خود ریختند
|
|
بمردند و با زن نیامیختند
|
به گیتی چنین بود بنیادشان
|
|
که تخمه به گیتی برافتادشان
|
یکی روز فرخنده از صبحگاه
|
|
ز فرزانگان بزمی آراست شاه
|
چنان داد فرمان به سالاربار
|
|
که با من ندارد کس امروز کار
|
فرستید و خوانید سقراط را
|
|
نگهبان ترکیب و اخلاط را
|
فرستاده سقراط را بازجست
|
|
ز شه یاد کردش که جویای توست
|
زمانی به درگاه خسرو خرام
|
|
برآرای جامه برافروز جام
|
فریب ورا پیر دانا نخورد
|
|
فریبندگی را اجابت نکرد
|