اغانی ساختن افلاطون بر مالش ارسطو

بجائی رساند آن نواگر نواخت که دانا بدو عیب و علت شناخت
به قانون از آن ناله خرگهی ز هر علتی یافت عقل آگهی
چو اوتار آن ارغنون شد تمام شد آن عود پخته به از عود خام
برون شد به صحرا و بنواختش بهر نسبت اندازه‌ای ساختش
خطی چارسو گرد خود درکشید نشست اندران خط نوا برکشید
دد و دام را از بیابان و کوه دوانید بر خود گروها گروه
دویدند هر یک به آواز او نهادند سر بر خط ساز او
همه یک یک از هوش رفتند پاک فتادند چون مرده بر روی خاک
نه گرگ جوان کرد بر میش زور نه شیر ژیان داشت پروای گور
دگر نسبتی را که دانست باز درآورد نغمه به آن جفت ساز
چنان کان ددان در خروش آمدند از آن بی‌هوشی باز هوش آمدند
پراکنده گشتند بر روی دشت که دارد به باد این چنین سرگذشت
بگرد جهان این خبر گشت فاش که شد کان یاقوت یاقوت باش
فلاطون چنین پرده بر ساختست که جز وی کس آن پرده نشناختست
برانگیخت آوازی از خشک رود که از تری آرد فلک را فرود
چو بر نسبتی راند انگشت خود بخسبد برآواز او دام و دد
چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب
شد آوازه بر درگه شاه نیز که هاروت با زهره شد همستیز
ارسطو چو بشنید کان هوشمند برانگیخت زینگونه کاری بلند
فروماند ازان زیرکی تنگدل چو خصمی که گردد ز خصمی خجل