بجائی رساند آن نواگر نواخت
|
|
که دانا بدو عیب و علت شناخت
|
به قانون از آن ناله خرگهی
|
|
ز هر علتی یافت عقل آگهی
|
چو اوتار آن ارغنون شد تمام
|
|
شد آن عود پخته به از عود خام
|
برون شد به صحرا و بنواختش
|
|
بهر نسبت اندازهای ساختش
|
خطی چارسو گرد خود درکشید
|
|
نشست اندران خط نوا برکشید
|
دد و دام را از بیابان و کوه
|
|
دوانید بر خود گروها گروه
|
دویدند هر یک به آواز او
|
|
نهادند سر بر خط ساز او
|
همه یک یک از هوش رفتند پاک
|
|
فتادند چون مرده بر روی خاک
|
نه گرگ جوان کرد بر میش زور
|
|
نه شیر ژیان داشت پروای گور
|
دگر نسبتی را که دانست باز
|
|
درآورد نغمه به آن جفت ساز
|
چنان کان ددان در خروش آمدند
|
|
از آن بیهوشی باز هوش آمدند
|
پراکنده گشتند بر روی دشت
|
|
که دارد به باد این چنین سرگذشت
|
بگرد جهان این خبر گشت فاش
|
|
که شد کان یاقوت یاقوت باش
|
فلاطون چنین پرده بر ساختست
|
|
که جز وی کس آن پرده نشناختست
|
برانگیخت آوازی از خشک رود
|
|
که از تری آرد فلک را فرود
|
چو بر نسبتی راند انگشت خود
|
|
بخسبد برآواز او دام و دد
|
چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب
|
|
به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب
|
شد آوازه بر درگه شاه نیز
|
|
که هاروت با زهره شد همستیز
|
ارسطو چو بشنید کان هوشمند
|
|
برانگیخت زینگونه کاری بلند
|
فروماند ازان زیرکی تنگدل
|
|
چو خصمی که گردد ز خصمی خجل
|