بهر مدتی فیلسوفان روم
|
|
فراهم شدندی ز هر مرز و بوم
|
بر آراستندی به فرهنگ و رای
|
|
سخنهای دل پرور جان فزای
|
کسی را که حجت قویتر شدی
|
|
به حجت بر آن سروران سرشدی
|
در آن داوری هرمس تیز مغز
|
|
بحق گفت اندیشهای داشت نغز
|
ز هر کس که او حجتی بیش داشت
|
|
سخنهای او پرورش بیش داشت
|
ز بس گفتن راز روحانیان
|
|
بر او رشک بردند یونانیان
|
بهم جمع گشتند هفتاد تن
|
|
به انکار او ساختند انجمن
|
که هرچ او بگوید بدو نگرویم
|
|
سخن گر چه زیبا بود نشنویم
|
تغییر دهیمش به انکار خویش
|
|
به انکار نتوان سخن برد پیش
|
چنان عهد بستند با یکدگر
|
|
که چون هرمس از کان برآرد گهر
|
ز دریای او آب ریزی کنند
|
|
برآن گنجدان خاک بیزی کنند
|
به حق گفتنش درنیارند هوش
|
|
بگیرند از انکار گوینده گوش
|
چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد
|
|
در دانش ایزدی باز کرد
|
به هر نکتهای حجتی باز بست
|
|
که چون نور در دیده و دل نشست
|
ندید آن سخن را برایشان پسند
|
|
جز انکار کردن به بانگ بلند
|
دگر باره گنجینه نو گشاد
|
|
اساسی دگرگونه از نو نهاد
|
بیانی چنان روشن و دلپذیر
|
|
که در دل نه در سنگ شد جایگیر
|
دگر ره ندید آن سخن را شکوه
|
|
به انکار خود دیدشان هم گروه
|
سوم باره از رای مشکل گشای
|
|
نمود آنچه باشد حقیقت نمای
|
سخنهای زیبندهی دلنواز
|
|
برایشان فرو خواند فصلی دراز
|
ز جنباندن بانگ چندان جرس
|
|
سری در سماعش نجنباند کس
|
چه گوینده عاجز شد از گفت خویش
|
|
زبان گشته حیران گلو گشته ریش
|
خبر داشت کز راه نابخردی
|
|
ستیزند با حجت ایزدی
|
چو در کس ز جنبش نشانی نیافت
|
|
بجنبید و روی از رقیبان بتافت
|
برایشان یکی بانگ برزد که های
|
|
مجنبید کس تا قیامت ز جای
|
همان لحظه بر جای هفتاد مرد
|
|
ز جنبش فتادند و گشتند سرد
|
چو در پرده راست کج باختند
|
|
از این پردهشان رخت پرداختند
|
سرافکنده چون آب در پای خویش
|
|
ز سردی فسردند بر جای خویش
|
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
|
|
چو انجم بر آن انجمن بر گذشت
|
از آن بیشه سرو با بوی مشک
|
|
یکی سروتر مانده هفتاد خشک
|
بپرسید و هرمس بدو گفت راز
|
|
که همت در آسمان کرد باز
|
سکندر بر او آفرین سازگشت
|
|
وز آنجا به درگاه خود بازگشت
|
به خلوت چو بنشست با هر کسی
|
|
ازان داستان داستان زد بسی
|
که هرمس به طوفان هفتاد کس
|
|
به موجی همی ماند و هفتاد خس
|
گروهیش کز حق گرفتند گوش
|
|
بمردند چون یافه کردند هوش
|
ز پوشیدن درس آموزگار
|
|
کفن بین که پوشیدشان روزگار
|
بیانی که باشد به حجت قوی
|
|
ز نافرخی باشد ار نشنوی
|
دری را که او تاج تارک بود
|
|
زدن بر زمین نامبارک بود
|
هنر نیست روی از هنر تافتن
|
|
شقایق دریدن خشن بافتن
|
خردمند را چون مدارا کنی
|
|
هنرهای خویش آشکارا کنی
|