افسانه‌ی نانوای بینوا و توانگری وی به طالع پسر

به سختی همی گشت ز ما سپهر شد از مهر گردنده یک باره مهر
زن پاکدامن‌تر از بوی مشک شکیبنده با من به یک نان خشک
چو آمد گه زادن او را فراز به کشگینه‌ی گرمش آمد نیاز
ز چیزی که دارد به خوردن بسیچ نبودم بجز خون در آن خانه هیچ
من و زن در آن خانه تنها و بس مرا گفت کی شوی فریاد رس
اگر شوربائی به چنگ آوری من مرده را باز رنگ آوری
وگرنه چنان دان که رفتم ز دست ستمگاره شد باد و کشتی شکست
چو من دیدم آن نازنین را چنان برون رفتم از خانه زاری کنان
ز سامان به سامان همه کوی و شهر دویدم مگر یابم از توشه بهر
ندیدم دری کان نه در بسته بود که سختی به من سخت پیوسته بود
رسیدم به ویرانه‌ای دور دست درو درگهی با زمین گشته پست
بسی گرد ویرانه کردم طواف شتابنده چون دیو در هر شکاف
سرائی کهن یافتم سالخورد دری در نشسته بر او دود و گرد
در او آتشی روشن افروخته بر او هیمه خروارها سوخته
سیه زنگیی دیدم آتش پرست سفالین سبوئی پر از می بدست
بر آتش نهاده لویدی فراخ نمک سود فربه در او شاخ شاخ
چو زنگی مرا دید برجست زود بپیچید برخود به کردار دود
به من بانگ برزد که‌ای دیوزاد شبیخون من چونت آمد به یاد
تو دزدی و من نیز دزد این رواست؟ به دزدی شدن پیش دزدان خطاست
من از هول زنگی و تیمار خویش فروماندم آشفته در کار خویش