که مردی عزیزی و آزاد چهر
|
|
به فرخندگی در تو دیده سپهر
|
شنیدم چو اینجا وطن ساختی
|
|
به یک روزه روزی نپرداختی
|
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
|
|
که نتواندش کاروانها کشید
|
بباید چنین گنج را دسترنج
|
|
وگرنه من اولیتر آیم به گنج
|
اگر راست گفتی که چونست حال
|
|
زمن ایمنی هم به سر هم به مال
|
وگر بر دروغ افکنی این اساس
|
|
سر و مال بستانم از ناسپاس
|
نیوشنده چون دید کز خشم شاه
|
|
بجز راستی نیست او را پناه
|
زمین بوس شه تازهتر کرد باز
|
|
چنین گفت کای شاه عاجز نواز
|
ندیده جهان نقش بیداد تو
|
|
به نیکی شده در جهان یاد تو
|
رعیت زدادت چنان دلخوشند
|
|
که گر جان بخواهی به پیشت کشند
|
مرا مال و نعمت زمین زاد توست
|
|
هم از داده تو هم از داد توست
|
اگر میپذیری زمن هر چه هست
|
|
بگو تا برافشانم از جمله دست
|
به کمتر غلامی دهم شاه را
|
|
زنم بوسه این خاک درگاه را
|
چو شه گفت کاحوال خود باز گوی
|
|
بگویم که این آب چون شد به جوی
|
من اول که اینجا رسیدم فراز
|
|
تهی دست بودم ز هر برگ و ساز
|
دلم را غم بینوائی شکست
|
|
گرفتم ره نانوائی بدست
|
وزان پیشه نیزم نوائی نبود
|
|
که در کار و کسبم وفائی نبود
|
به شهری که داور بود پی فراخ
|
|
شود دخل بر نانوا خشک شاخ
|
ز هر سو سراسیمه میتاختم
|
|
به بی برگی آن برگ میساختم
|
زنی داشتم قانع و سازگار
|
|
قضا را شد آن زن ز من باردار
|