افسانه‌ی نانوای بینوا و توانگری وی به طالع پسر

که مردی عزیزی و آزاد چهر به فرخندگی در تو دیده سپهر
شنیدم چو اینجا وطن ساختی به یک روزه روزی نپرداختی
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید که نتواندش کاروانها کشید
بباید چنین گنج را دسترنج وگرنه من اولی‌تر آیم به گنج
اگر راست گفتی که چونست حال زمن ایمنی هم به سر هم به مال
وگر بر دروغ افکنی این اساس سر و مال بستانم از ناسپاس
نیوشنده چون دید کز خشم شاه بجز راستی نیست او را پناه
زمین بوس شه تازه‌تر کرد باز چنین گفت کای شاه عاجز نواز
ندیده جهان نقش بیداد تو به نیکی شده در جهان یاد تو
رعیت زدادت چنان دلخوشند که گر جان بخواهی به پیشت کشند
مرا مال و نعمت زمین زاد توست هم از داده تو هم از داد توست
اگر می‌پذیری زمن هر چه هست بگو تا برافشانم از جمله دست
به کمتر غلامی دهم شاه را زنم بوسه این خاک درگاه را
چو شه گفت کاحوال خود باز گوی بگویم که این آب چون شد به جوی
من اول که اینجا رسیدم فراز تهی دست بودم ز هر برگ و ساز
دلم را غم بی‌نوائی شکست گرفتم ره نانوائی بدست
وزان پیشه نیزم نوائی نبود که در کار و کسبم وفائی نبود
به شهری که داور بود پی فراخ شود دخل بر نانوا خشک شاخ
ز هر سو سراسیمه می‌تاختم به بی برگی آن برگ می‌ساختم
زنی داشتم قانع و سازگار قضا را شد آن زن ز من باردار