افسانه‌ی نانوای بینوا و توانگری وی به طالع پسر

مغنی بیار آن نوای غریب نو آیین‌تر از ناله‌ی عندلیب
نوائی که در وی نوائی بود نوائی نه کز بینوائی بود

خنیده چنین شد در اقصای روم که بی سیمی آمد ز بیگانه بوم
به کم مدتی شد چنان سیم سنج که شد خواجه کاروانهای گنج
کس اگه نه کان گنج دریا شکوه ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه
یکی نامش از کان کنی می‌گشاد یکی تهمت ره زنی می‌نهاد
سرانجامش آزاد نگذاشتند به شاه جهان قصه برداشتند
که آمد تهی دستی از راه دور نه در کیسه رونق نه در کاسه نور
به تاریخ یکسال یا بیش و کم بدست آوریدست چندین درم
که گر شه گمارد بر آن ده دبیر ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر
یکی نانوا مرد بد بینوا نه آبی روان و نه نانی روا
کنون لعل و گوهر فروشی کند خرد کی در این ره خموشی کند
نه پیشه نه بازارگانی نه زرع چنین مایه را چون بود اصل و فرع
صواب آنچنان شد که شاه جهان از احوال او باز جوید نهان
جهاندار فرمود کان زاد مرد فرو شوید از دامن خویش گرد
به خلوت کند شاه را دستبوس ز تشنیع برنارد آوای کوس
درم دار مقبل به فرمان شاه به خدمت روان شد سوی بارگاه
درون رفت و بوسید شه را زمین زمین بوس چون کرد خواند آفرین
چو شاه جهانش جوان دید بخت جوانبخت را خواند نزدیک تخت
بسی نیک و بد مرد را کرد یاد سخنها کزو گنج شاید گشاد