خنیده چنین شد در اقصای روم
|
|
که بی سیمی آمد ز بیگانه بوم
|
به کم مدتی شد چنان سیم سنج
|
|
که شد خواجه کاروانهای گنج
|
کس اگه نه کان گنج دریا شکوه
|
|
ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه
|
یکی نامش از کان کنی میگشاد
|
|
یکی تهمت ره زنی مینهاد
|
سرانجامش آزاد نگذاشتند
|
|
به شاه جهان قصه برداشتند
|
که آمد تهی دستی از راه دور
|
|
نه در کیسه رونق نه در کاسه نور
|
به تاریخ یکسال یا بیش و کم
|
|
بدست آوریدست چندین درم
|
که گر شه گمارد بر آن ده دبیر
|
|
ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر
|
یکی نانوا مرد بد بینوا
|
|
نه آبی روان و نه نانی روا
|
کنون لعل و گوهر فروشی کند
|
|
خرد کی در این ره خموشی کند
|
نه پیشه نه بازارگانی نه زرع
|
|
چنین مایه را چون بود اصل و فرع
|
صواب آنچنان شد که شاه جهان
|
|
از احوال او باز جوید نهان
|
جهاندار فرمود کان زاد مرد
|
|
فرو شوید از دامن خویش گرد
|
به خلوت کند شاه را دستبوس
|
|
ز تشنیع برنارد آوای کوس
|
درم دار مقبل به فرمان شاه
|
|
به خدمت روان شد سوی بارگاه
|
درون رفت و بوسید شه را زمین
|
|
زمین بوس چون کرد خواند آفرین
|
چو شاه جهانش جوان دید بخت
|
|
جوانبخت را خواند نزدیک تخت
|
بسی نیک و بد مرد را کرد یاد
|
|
سخنها کزو گنج شاید گشاد
|