افسانه‌ی ماریه قبطیه

نمودند خواهش بدان کان گنج که درویشی آورد ما را به رنج
ندانیم چون دیگران پیشه‌ای مگر در جهان کردن اندیشه‌ای
ز کسب جهان دامن افشانده‌ایم به قوت یکی روز درمانده‌ایم
تواند که بانوی عاجز نواز گشاید به ما بر در گنج باز
درآموزد از رای و تدبیر خویش به ما چیزی از علم اکسیر خویش
جهان را چنین گنج گوهر بسیست کلید در گنج با هر کسیست
مگر قوت را چاره سازی کنیم ز خلق جهان بی نیازی کنیم
زن کار پیرای روشن ضمیر بدان خواسته گشت خواهش پذیر
یکی منظری بود با آب و رنگ مقرنس برآورده از خاره سنگ
عروسانه بر شد بران جلوه‌گاه پرندی سیه بسته بر گرد ماه
برآموده چون نرگس و مشک و بید به موی سیه مهره‌های سپید
صلیبی دو گیسوی مشگین کمند در آن مهره آورده با پیچ و بند
به نظارگان گفت گیسوی من ببینید در طاق ابروی من
نمودار اکسیر پنهانیم ببینید در صبح پیشانیم
نیوشندگان را در آن داوری غلط شد زبان زان زبان آوری
یکی گفت اشارت بدان مهره بود که شفاف و تابنده چون زهره بود
یکی راز پوشیده از موی جست که آن مهره با موی دید از نخست
گرفتند هر یک پی آن پیشه را خلافی پدید آمد اندیشه را
از آن قصه هر یک دمی می‌شمرد به فرهنگ دانا کسی پی نبرد
دگر روز خواهش برآراستند در آن باب فصلی دگر خواستند