نمودند خواهش بدان کان گنج
|
|
که درویشی آورد ما را به رنج
|
ندانیم چون دیگران پیشهای
|
|
مگر در جهان کردن اندیشهای
|
ز کسب جهان دامن افشاندهایم
|
|
به قوت یکی روز درماندهایم
|
تواند که بانوی عاجز نواز
|
|
گشاید به ما بر در گنج باز
|
درآموزد از رای و تدبیر خویش
|
|
به ما چیزی از علم اکسیر خویش
|
جهان را چنین گنج گوهر بسیست
|
|
کلید در گنج با هر کسیست
|
مگر قوت را چاره سازی کنیم
|
|
ز خلق جهان بی نیازی کنیم
|
زن کار پیرای روشن ضمیر
|
|
بدان خواسته گشت خواهش پذیر
|
یکی منظری بود با آب و رنگ
|
|
مقرنس برآورده از خاره سنگ
|
عروسانه بر شد بران جلوهگاه
|
|
پرندی سیه بسته بر گرد ماه
|
برآموده چون نرگس و مشک و بید
|
|
به موی سیه مهرههای سپید
|
صلیبی دو گیسوی مشگین کمند
|
|
در آن مهره آورده با پیچ و بند
|
به نظارگان گفت گیسوی من
|
|
ببینید در طاق ابروی من
|
نمودار اکسیر پنهانیم
|
|
ببینید در صبح پیشانیم
|
نیوشندگان را در آن داوری
|
|
غلط شد زبان زان زبان آوری
|
یکی گفت اشارت بدان مهره بود
|
|
که شفاف و تابنده چون زهره بود
|
یکی راز پوشیده از موی جست
|
|
که آن مهره با موی دید از نخست
|
گرفتند هر یک پی آن پیشه را
|
|
خلافی پدید آمد اندیشه را
|
از آن قصه هر یک دمی میشمرد
|
|
به فرهنگ دانا کسی پی نبرد
|
دگر روز خواهش برآراستند
|
|
در آن باب فصلی دگر خواستند
|