افسانه‌ی ماریه قبطیه

بسی در بران در ناسفته سفت بسی گفتنیهای ناگفته گفت
از آن علم کاسان نیاید بدست یکایک خبردادش از هر چه هست
زن دانش‌آموز دانش سرشت چو لوحی ز هر دانشی در نبشت
سوی کشور خویشتن کرد رای که رسم نیا را بیارد بجای
بدان داوری دستگاهی نداشت به آیین خود برگ راهی نداشت
چو دستور دانا چنین دید کار که بی گنج نتوان شدن شهریار
بران جوهر انداخت اکسیر زر به اکسیر خود کردش اکسیر گر
بدان کیمیا ماریه میر گشت لقب نامه علم اکسیر گشت
چو از دانش خویش دستور شاه به گنجی چنان دادش آن دستگاه
به دستوری شه سوی کشورش فرستاد با گنج و با لشگرش
شتابنده چون سوی کشور شتافت به آهستگی مملکت بازیافت
چنان گشت مستغنی از ساو و باج که برداشت از کشور خود خراج
به اکسیر کاری چنان شد تمام که کردی زر پخته از سیم خام
ز بس زر که آن سیم تن ساز کرد در گنج برخاکیان باز کرد
چه زر در ترازوی آن کس چه سنگ که آرد زر بی ترازو به چنگ
ز لشگر گهش کس نیامد بدست که بر بارگی نعلی از زر نبست
به درگاه او هر که سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی
ز بس زر که بر زیور انباشتند سگان را به زنجیر زر داشتند
گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست
از آن گنج پنهان خبر یافتند به دیدار گنجینه بشتافتند