بسی در بران در ناسفته سفت
|
|
بسی گفتنیهای ناگفته گفت
|
از آن علم کاسان نیاید بدست
|
|
یکایک خبردادش از هر چه هست
|
زن دانشآموز دانش سرشت
|
|
چو لوحی ز هر دانشی در نبشت
|
سوی کشور خویشتن کرد رای
|
|
که رسم نیا را بیارد بجای
|
بدان داوری دستگاهی نداشت
|
|
به آیین خود برگ راهی نداشت
|
چو دستور دانا چنین دید کار
|
|
که بی گنج نتوان شدن شهریار
|
بران جوهر انداخت اکسیر زر
|
|
به اکسیر خود کردش اکسیر گر
|
بدان کیمیا ماریه میر گشت
|
|
لقب نامه علم اکسیر گشت
|
چو از دانش خویش دستور شاه
|
|
به گنجی چنان دادش آن دستگاه
|
به دستوری شه سوی کشورش
|
|
فرستاد با گنج و با لشگرش
|
شتابنده چون سوی کشور شتافت
|
|
به آهستگی مملکت بازیافت
|
چنان گشت مستغنی از ساو و باج
|
|
که برداشت از کشور خود خراج
|
به اکسیر کاری چنان شد تمام
|
|
که کردی زر پخته از سیم خام
|
ز بس زر که آن سیم تن ساز کرد
|
|
در گنج برخاکیان باز کرد
|
چه زر در ترازوی آن کس چه سنگ
|
|
که آرد زر بی ترازو به چنگ
|
ز لشگر گهش کس نیامد بدست
|
|
که بر بارگی نعلی از زر نبست
|
به درگاه او هر که سر داشتی
|
|
اگر خر بدی زین زر داشتی
|
ز بس زر که بر زیور انباشتند
|
|
سگان را به زنجیر زر داشتند
|
گروهی حکیمان دانش پرست
|
|
ز اسباب دنیا شده تنگدست
|
از آن گنج پنهان خبر یافتند
|
|
به دیدار گنجینه بشتافتند
|