گزین فیلسوف جهان آزمای
|
|
سخن را چنین کرد برقع گشای
|
که قبطی زنی بود در ملک شام
|
|
زمیری پدر ماریهش کرده نام
|
بسی قلعهی نامور داشته
|
|
ز بیداد بد خواه بگذاشته
|
بدو گشته بدخواه او چیره دست
|
|
به کارش درآورده گیتی شکست
|
چو کارش ز دشمن به جان آمده
|
|
به درگاه شاه جهان آمده
|
بدان تا بخواهد ز شه داد خویش
|
|
شود خرم از ملک آباد خویش
|
به دستور شه برد خود را پناه
|
|
بدان داوری گشت ازو دادخواه
|
چو دیدش که دستور دانش پژوه
|
|
دهد درس دانش به چندین گروه
|
از آن دادخواهی هراسان شده
|
|
بر او دانشآموزی آسان شده
|
دل از قصه داد و بیداد شست
|
|
به تعلیم دانش کمر بست چست
|
به خدمتگری پیش دانای دهر
|
|
پرستندهای گشت گستاخ بهر
|
ز دیگر کنیزان پائین پرست
|
|
جز او کس نشد محرم آب دست
|
ز پرهیزگاری که بود استاد
|
|
نظر بست هر گه که او رخ گشاد
|
ز دستی چنان کاب از او میچکید
|
|
جز آبی که بر دستش آمد ندید
|
چو زن دید کاستاد پرهیزگار
|
|
ز کافور او گشت کافور خوار
|
ز میلی که باشد زنان را به مرد
|
|
هوای دلش گشت یکباره سرد
|
منش داد در دانش آموختن
|
|
به سامان شد از دانش اندوختن
|
ارسطوی دانا بدان دلنواز
|
|
در دانش خویش بگشاد باز
|
بسی در بران در ناسفته سفت
|
|
بسی گفتنیهای ناگفته گفت
|
از آن علم کاسان نیاید بدست
|
|
یکایک خبردادش از هر چه هست
|
زن دانشآموز دانش سرشت
|
|
چو لوحی ز هر دانشی در نبشت
|
سوی کشور خویشتن کرد رای
|
|
که رسم نیا را بیارد بجای
|
بدان داوری دستگاهی نداشت
|
|
به آیین خود برگ راهی نداشت
|
چو دستور دانا چنین دید کار
|
|
که بی گنج نتوان شدن شهریار
|
بران جوهر انداخت اکسیر زر
|
|
به اکسیر خود کردش اکسیر گر
|
بدان کیمیا ماریه میر گشت
|
|
لقب نامه علم اکسیر گشت
|
چو از دانش خویش دستور شاه
|
|
به گنجی چنان دادش آن دستگاه
|
به دستوری شه سوی کشورش
|
|
فرستاد با گنج و با لشگرش
|
شتابنده چون سوی کشور شتافت
|
|
به آهستگی مملکت بازیافت
|
چنان گشت مستغنی از ساو و باج
|
|
که برداشت از کشور خود خراج
|
به اکسیر کاری چنان شد تمام
|
|
که کردی زر پخته از سیم خام
|
ز بس زر که آن سیم تن ساز کرد
|
|
در گنج برخاکیان باز کرد
|
چه زر در ترازوی آن کس چه سنگ
|
|
که آرد زر بی ترازو به چنگ
|
ز لشگر گهش کس نیامد بدست
|
|
که بر بارگی نعلی از زر نبست
|
به درگاه او هر که سر داشتی
|
|
اگر خر بدی زین زر داشتی
|
ز بس زر که بر زیور انباشتند
|
|
سگان را به زنجیر زر داشتند
|
گروهی حکیمان دانش پرست
|
|
ز اسباب دنیا شده تنگدست
|
از آن گنج پنهان خبر یافتند
|
|
به دیدار گنجینه بشتافتند
|
نمودند خواهش بدان کان گنج
|
|
که درویشی آورد ما را به رنج
|
ندانیم چون دیگران پیشهای
|
|
مگر در جهان کردن اندیشهای
|
ز کسب جهان دامن افشاندهایم
|
|
به قوت یکی روز درماندهایم
|
تواند که بانوی عاجز نواز
|
|
گشاید به ما بر در گنج باز
|
درآموزد از رای و تدبیر خویش
|
|
به ما چیزی از علم اکسیر خویش
|
جهان را چنین گنج گوهر بسیست
|
|
کلید در گنج با هر کسیست
|
مگر قوت را چاره سازی کنیم
|
|
ز خلق جهان بی نیازی کنیم
|
زن کار پیرای روشن ضمیر
|
|
بدان خواسته گشت خواهش پذیر
|
یکی منظری بود با آب و رنگ
|
|
مقرنس برآورده از خاره سنگ
|
عروسانه بر شد بران جلوهگاه
|
|
پرندی سیه بسته بر گرد ماه
|
برآموده چون نرگس و مشک و بید
|
|
به موی سیه مهرههای سپید
|
صلیبی دو گیسوی مشگین کمند
|
|
در آن مهره آورده با پیچ و بند
|
به نظارگان گفت گیسوی من
|
|
ببینید در طاق ابروی من
|
نمودار اکسیر پنهانیم
|
|
ببینید در صبح پیشانیم
|
نیوشندگان را در آن داوری
|
|
غلط شد زبان زان زبان آوری
|
یکی گفت اشارت بدان مهره بود
|
|
که شفاف و تابنده چون زهره بود
|
یکی راز پوشیده از موی جست
|
|
که آن مهره با موی دید از نخست
|
گرفتند هر یک پی آن پیشه را
|
|
خلافی پدید آمد اندیشه را
|
از آن قصه هر یک دمی میشمرد
|
|
به فرهنگ دانا کسی پی نبرد
|
دگر روز خواهش برآراستند
|
|
در آن باب فصلی دگر خواستند
|
پریروی بر طاق منظر نشست
|
|
نشاند آن تنی چند را زیر دست
|
سخن راند از گنج درخواسته
|
|
چو سربسته گنجی برآراسته
|
حدیث سر کوه و مردم گیا
|
|
که سازند از او زیرکان کیمیا
|
همان سنگ اعظم که کان زرست
|
|
سخن بین که چون کیمیا پرورست
|
به پوشیدگی کرد رمزی پدید
|
|
در او آهنین قفل زرین کلید
|
به دانا رسید این سخن گنج یافت
|
|
به نادان رسید انده و رنج یافت
|
گر آن کیمیا را گهر در گیاست
|
|
گیای قلم گوهر کیمیاست
|
از آن کیمیا با همه چربدست
|
|
دریغی نه چندانکه خواهند هست
|
کسی را بود کیمیا در نورد
|
|
که او عشوهی کیمیاگر نخورد
|
شنیدم خراسانیی بود چست
|
|
به بغداد شد چون شدش کار سست
|
دمی چند بر کار کردای شگفت
|
|
خراسانی آمد دمش در گرفت
|
از آن دم که اهل خراسان کنند
|
|
به بغدادیان بازی آسان کنند
|
هزارش عدد بود مصری چو موم
|
|
زری که آنچنان زر نباشد به روم
|
به سوهان یکایک همه خرد سود
|
|
بر آمیختش با گل سرخ زود
|
وزان سرخ گل مهرهای چند ساخت
|
|
به آن مهرهها بین که چون مهره باخت
|
به عطاری آن مهرهها بر شمرد
|
|
به مهر خود آن مهره او را سپرد
|
که این مهره در حقهای نه به راز
|
|
زهی مهره دزد و زهی مهره باز
|
به دیناری این بر تو بفروختم
|
|
وزو کیسه سود بردوختم
|
چو وقت آید این را که داری برنج
|
|
بده بازخرم زهی کان گنج
|
بپرسید عطار کاین را چه نام
|
|
بگفتا طبریک سخن شد تمام
|
ز دکان عطار چون بازگشت
|
|
به افسونگری کیمیا ساز گشت
|
به دارالخلافه خبر باز داد
|
|
که اکسیریی آمدست اوستاد
|
منم واصل کیمیا در نهفت
|
|
به گوهرشناسی کسم نیست جفت
|
عملهای من چون درآید به کار
|
|
یکی ده کند ده صد و صد هزار
|
درستی صدم داد باید نخست
|
|
که گردد هزار از من آن صد درست
|
همان استواران مردم شناس
|
|
به من برگمارند و دارند پاس
|
گرآید زمن دستکاری شگرف
|
|
نیارند با من در این کار حرف
|
وگر خواهم از راستی درگذشت
|
|
ز من خون و سر وز شما تیغ و طشت
|
خلیفه چو اکسیر سازی شنید
|
|
به عشوه زری داد و زرقی خرید
|
به افسون روباهی آن شیر مرد
|
|
زر پخته را بر می خام خورد
|
چو ده گانهای ماند ازان زر بجای
|
|
دران دستکاری بیفشرد پای
|
یکی کورهای ساخت چون زر گران
|
|
زهر داروئی کرد چیزی دران
|
فرستاد در شهر بالا و پست
|
|
طبریک طلب کرد و نامد بدست
|
هم آخر رقیبان آن کارگاه
|
|
به عطار پیشینه بردند راه
|
گل سرخ او را به دینار زرد
|
|
خریدند و بردند نزدیک مرد
|
خراسانی آن مهرهها کرد خرد
|
|
نمود آشکارا یکی دستبرد
|
به کوره درافکند و آتش دمید
|
|
بجا ماند زر وان دگرها رمید
|
سبیکه فرو ریخت درنای تنگ
|
|
برآمد زر سرخ یاقوت رنگ
|
به گوش خلیفه رسید این سخن
|
|
که نقد نو آمد ز کان کهن
|
زری دید با سود همره شده
|
|
دران کدخدائی یکی ده شده
|
به امید گنجی چنان گوهری
|
|
بسی کرد با او نوازش گری
|
از آن مغربی زر مصری عیار
|
|
فرستاد نزدیک او ده هزار
|
که این را به کار آورای نیک رای
|
|
که من حق آن با تو آرم بجای
|
کشند استواران ما از تو دست
|
|
که نزدیک ما استواریت هست
|
دران آزمایش چو چست آمدی
|
|
به میزان معنی درست آمدی
|
خراسانی آن گنج بستد به ناز
|
|
چو هندو کمر بست بر ترکتاز
|
گریزان ره خانه را پی گرفت
|
|
شبی چند با عاملان می گرفت
|
بخفت و به خفتن به خسباندشان
|
|
چو برخاست بر خاک بنشاندشان
|
ستوران تازی غلامان کار
|
|
به اندازه بخرید و بر بست بار
|
به راهی که دیده نشانش ندید
|
|
چنان شد که کس در جهانش ندید
|
خلیفه چو آگاه شد زین فریب
|
|
که برد آن خراسانی آن زر و زیب
|
حدیث طبریک به یاد آمدش
|
|
جز آن هر چه بشنید باد آمدش
|
خبر بازجست از طبریک فروش
|
|
بخندید کان طنزش آمد به گوش
|
طبریک چو تصحیف سازد دبیر
|
|
بیاموز معنی و معنیش گیر
|
هر افسون کز افسونگری بشنوی
|
|
نگر تا به افسون او نگروی
|
در این داوری هیچکس دم نزد
|
|
که در بازی کیمیا کم نزد
|
سکندر به یونان خبردار شد
|
|
که بر گنج زرماریه مار شد
|
به شه باز گفتند کان ماده شیر
|
|
به صید افکنی گشت خواهد دلیر
|
زنی کار دانست و سامان شناس
|
|
نداند کسی سیم او را قیاس
|
ز پوشیده گنجی خبر داشتست
|
|
به آن گنج گیتی بینباشتست
|
به افسونگری سنگ را زر کند
|
|
صدف ریزه را لل تر کند
|
از آن بیشتر گنج زر ساختست
|
|
که قارون به خاک اندر انداختست
|
گرش سر نبرد سر تیغ شاه
|
|
جهان زود گیرد به گنج و سپاه
|
سپاه آورد دشمنان را به رنج
|
|
سپاهی نگردد مگر گرد گنج
|
به آزار او شه شتابنده گشت
|
|
ز گرمی چو خورشید تابنده گشت
|
به تدبیر آن شد کزان جان پاک
|
|
به تدبیر دشمن برآرد هلاک
|
چو از آتش خشم شاهنشهی
|
|
به دستور دانا رسید آگهی
|
بسی چید بر خدمت شهریار
|
|
بسی چربی آورد با او به کار
|
که آن زن زنی پارسا گوهرست
|
|
جهانجوی را کمترین چاکرست
|
کمر بستهی توست در ملک شام
|
|
به گوهر کنیز و به خدمت غلام
|
بسی گشت چون چاکران گرد من
|
|
به چندین هنر گشت شاگرد من
|
منش دل به دانش برافروختم
|
|
نهانی در او چیزی آموختم
|
که چندان به دست آرد از برگ و ساز
|
|
که گردد ز خلق جهانی نیاز
|
بر او طالعی دیدم آراسته
|
|
خبر داده از گنج و از خواسته
|
جز او هر که این صنعت آرد به کار
|
|
جوی نارد از گنج او در شمار
|
به هشیاری طالع مال سنج
|
|
بجز ماریه کس نشد مار گنج
|
کنون کان کفایت به دست آمدش
|
|
بجای نیاکان نشست آمدش
|
چو شه پوزش رای دستور یافت
|
|
دل خویش از آن داوری دور یافت
|
چو دستور گرد از دل شه ربود
|
|
سوی ماریه کس فرستاد زود
|
بفرمود تا عذر شاه آورد
|
|
همان قاصدی سر به راه آورد
|
زن کاردان چون شنید این سخن
|
|
گشاد از زر تازه گنج کهن
|
فرستادهای را برآراست کار
|
|
فرستاد گنجی سوی شهریار
|
که چندین ترازوی گنجینه سنج
|
|
به یکجای چندان ندیدست گنج
|
چو بر گنج دادن دلش راه برد
|
|
هلاک از خود و کینه از شاه برد
|
درم دادن آتش کشد کینه را
|
|
نشاند ز دل خشم دیرینه را
|