افسانه‌ی ماریه قبطیه

مغنی ره باستانی بزن مغانه نوای مغانی بزن
من بینوا را به آن یک نوا گرامی کن و گرمتر کن هوا

گزین فیلسوف جهان آزمای سخن را چنین کرد برقع گشای
که قبطی زنی بود در ملک شام زمیری پدر ماریه‌ش کرده نام
بسی قلعه‌ی نامور داشته ز بیداد بد خواه بگذاشته
بدو گشته بدخواه او چیره دست به کارش درآورده گیتی شکست
چو کارش ز دشمن به جان آمده به درگاه شاه جهان آمده
بدان تا بخواهد ز شه داد خویش شود خرم از ملک آباد خویش
به دستور شه برد خود را پناه بدان داوری گشت ازو دادخواه
چو دیدش که دستور دانش پژوه دهد درس دانش به چندین گروه
از آن دادخواهی هراسان شده بر او دانش‌آموزی آسان شده
دل از قصه داد و بیداد شست به تعلیم دانش کمر بست چست
به خدمتگری پیش دانای دهر پرستنده‌ای گشت گستاخ بهر
ز دیگر کنیزان پائین پرست جز او کس نشد محرم آب دست
ز پرهیزگاری که بود استاد نظر بست هر گه که او رخ گشاد
ز دستی چنان کاب از او می‌چکید جز آبی که بر دستش آمد ندید
چو زن دید کاستاد پرهیزگار ز کافور او گشت کافور خوار
ز میلی که باشد زنان را به مرد هوای دلش گشت یکباره سرد
منش داد در دانش آموختن به سامان شد از دانش اندوختن
ارسطوی دانا بدان دلنواز در دانش خویش بگشاد باز