افسانه‌ی ارشمیدس با کنیزک چینی

ز تعلیم دانا فروبست گوش در عیش بگشاد بر ناز و نوش
پریوار با آن پری چهره زیست چه ایمن کسی کو نهان چون پریست
عتاب خود استاد ازاو دور داشت دلش را بدان عشق معذور داشت
چو بگذشت ازین داستان یک دو سال غزاله شد از چشم چینی غزال
گل سرخ بر دامن خاک ریخت سراینده‌ی بلبل ز بستان گریخت
فرو خورد خاک آن پری زاده را چنان چون پری زادگان باده را

فلک پیشتر زین که آزاده بود از آن به کنیزی مرا داده بود
همان مهر و خدمتگری پیشه داشت همان کاردانی در اندیشه داشت
پیاده نهاده رخش ماه را فرس طرح کرده بسی شاه را
خجسته گلی خون من خورد او بجز من نه کس در جهان مرد او
چو چشم مرا چشمه‌ی نور کرد ز چشم منش چشم بد دور کرد
رباینده‌ی چرخ آنچنانش ربود که گفتی که نابود هرگز نبود
بخشنودیی کان مرا بود از او چگویم خدا باد خشنود از او
مرا طالعی طرفه هست از سخن که چون نو کنم داستان کهن
در آن عید کان شکر افشان کنم عروسی شکر خنده قربان کنم
چو حلوای شیرین همی ساختم ز حلواگری خانه پرداختم
چو بر گنج لیلی کشیدم حصار دگر گوهری کردم آنجا نثار
کنون نیز چون شد عروسی بسر به رضوان سپردم عروسی دگر
ندانم که با داغ چندین عروس چگونه کنم قصه روم و روس
به ار نارم اندوه پیشینه پیش بدین داستان خوش کنم وقت خویش