کجا آنکه من دوستارش بدم
|
|
همه ساله در بند کارش بدم
|
بفرمود دانا که از جای خویش
|
|
بیارندش آن طشت پوشیده پیش
|
سرطشت پوشیده را برگرفت
|
|
دران داوری ماند گیتی شگفت
|
بدو گفت کاین بد دلارام تو!
|
|
بدین بود مشغولی کام تو!
|
دلیل آنکه تا پیکر این کنیز
|
|
از این بود پر بود پیشت عزیز
|
چو این مایه در تن نمیدانیش
|
|
به صورت زن زشت میخوانیش
|
چه باید ز خون خلط پرداختن
|
|
بدین خلط و خون عاشقی ساختن
|
مریز آب خود را در این تیره خاک
|
|
کز این آب شد آدمی تابناک
|
دراین قطره آب ناریخته
|
|
بسی خرمیهاست آمیخته
|
به چندین کنیزان وحشی نژاد
|
|
مده خرمن عمر خود را به باد
|
یکی جفت تنها تو را بس بود
|
|
که بسیار کس مرد بی کس بود
|
از آن مختلف رنگ شد روزگار
|
|
که دارد پدر هفت و مادر چهار
|
چو یک رنگ خواهی که باشد پسر
|
|
چو دل باش یک مادر و یک پدر
|
چو دید ارشمیدس که دانای روم
|
|
چگونه کشید انگبین را ز موم
|
به عذری چنین پای او بوسه داد
|
|
وزان پس نظر سوی دانش نهاد
|
ولیکن دلش میل آن ماه داشت
|
|
که الحق فریبندهی دلخواه داشت
|
دگر ره چو سبزی درآمد به شاخ
|
|
سهی سرو را گشت میدان فراخ
|
بنفشه دگر باره شد مشگپوش
|
|
سر نرگس آمد ز مستی به جوش
|
گل روی آن ترک چینی شکفت
|
|
شمال آمد و راه میخانه رفت
|
دل ارشمیدس درآمد به کار
|
|
چو مرغان پرنده بر شاخسار
|