افسانه‌ی ارشمیدس با کنیزک چینی

کجا آنکه من دوستارش بدم همه ساله در بند کارش بدم
بفرمود دانا که از جای خویش بیارندش آن طشت پوشیده پیش
سرطشت پوشیده را برگرفت دران داوری ماند گیتی شگفت
بدو گفت کاین بد دلارام تو! بدین بود مشغولی کام تو!
دلیل آنکه تا پیکر این کنیز از این بود پر بود پیشت عزیز
چو این مایه در تن نمی‌دانیش به صورت زن زشت می‌خوانیش
چه باید ز خون خلط پرداختن بدین خلط و خون عاشقی ساختن
مریز آب خود را در این تیره خاک کز این آب شد آدمی تابناک
دراین قطره آب ناریخته بسی خرمیهاست آمیخته
به چندین کنیزان وحشی نژاد مده خرمن عمر خود را به باد
یکی جفت تنها تو را بس بود که بسیار کس مرد بی کس بود
از آن مختلف رنگ شد روزگار که دارد پدر هفت و مادر چهار
چو یک رنگ خواهی که باشد پسر چو دل باش یک مادر و یک پدر
چو دید ارشمیدس که دانای روم چگونه کشید انگبین را ز موم
به عذری چنین پای او بوسه داد وزان پس نظر سوی دانش نهاد
ولیکن دلش میل آن ماه داشت که الحق فریبنده‌ی دلخواه داشت
دگر ره چو سبزی درآمد به شاخ سهی سرو را گشت میدان فراخ
بنفشه دگر باره شد مشگپوش سر نرگس آمد ز مستی به جوش
گل روی آن ترک چینی شکفت شمال آمد و راه میخانه رفت
دل ارشمیدس درآمد به کار چو مرغان پرنده بر شاخسار