افسانه‌ی ارشمیدس با کنیزک چینی

نیوشنده یک تن که بخرد بود ز نابخردان بهتر از صد بود
هنر پیشه را پیش خواند اوستاد که چونست کز ما نیاری تو یاد
چه مشغولی از دانشت باز داشت به بی‌دانشی عمر نتوان گذاشت
چنین باز داد ارشمیدس جواب که بر تشنه‌ی راه زد جوی آب
مرا بیشتر زانک بنواخت شاه به من داد چینی کنیزی چو ماه
جوانی و زانسان بتی خوب‌چهر بدان مهربان چون نباشم به مهر
بدان صید وامانده‌ام زین شکار که یک دل نباشد دلی در دو کار
چو دانست استاد کان تیز هوش به شهوت پرستی برآورد جوش
بگفت آن پری‌روی را پیش من بباید فرستاد بی انجمن
ببینم که تاراج آن ترکتاز تو را از سر علم چون داشت باز
شد آن بت پرستنده‌ی فرمان پذیر فرستاد بت را به دانای پیر
برآمیخت دانا یکی تلخ جام که از تن برون آورد خلط خام
نه خلطی که جان را گزایش کند ولی آنکه خون را فزایش کند
بپرداخت از شخص او مایه را دوتا کرد سرو سهی سایه را
فضولی کز آن مایه آمد به زیر به طشتی در انداخت دانا دلیر
چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت بت خوب در دیده ناخوب گشت
طراوت شد از روی و رونق ز رنگ شد از نقره‌ی زیبقی آب و سنگ
بخواند آن جوان هنرمند را بدو داد معشوق دلبند را
که بستان دلارام خود را بناز سرشادمانه سوی خانه باز
جوانمرد چون در صنم بنگریست به استاد گفت این زن زشت کیست