نیوشنده یک تن که بخرد بود
|
|
ز نابخردان بهتر از صد بود
|
هنر پیشه را پیش خواند اوستاد
|
|
که چونست کز ما نیاری تو یاد
|
چه مشغولی از دانشت باز داشت
|
|
به بیدانشی عمر نتوان گذاشت
|
چنین باز داد ارشمیدس جواب
|
|
که بر تشنهی راه زد جوی آب
|
مرا بیشتر زانک بنواخت شاه
|
|
به من داد چینی کنیزی چو ماه
|
جوانی و زانسان بتی خوبچهر
|
|
بدان مهربان چون نباشم به مهر
|
بدان صید واماندهام زین شکار
|
|
که یک دل نباشد دلی در دو کار
|
چو دانست استاد کان تیز هوش
|
|
به شهوت پرستی برآورد جوش
|
بگفت آن پریروی را پیش من
|
|
بباید فرستاد بی انجمن
|
ببینم که تاراج آن ترکتاز
|
|
تو را از سر علم چون داشت باز
|
شد آن بت پرستندهی فرمان پذیر
|
|
فرستاد بت را به دانای پیر
|
برآمیخت دانا یکی تلخ جام
|
|
که از تن برون آورد خلط خام
|
نه خلطی که جان را گزایش کند
|
|
ولی آنکه خون را فزایش کند
|
بپرداخت از شخص او مایه را
|
|
دوتا کرد سرو سهی سایه را
|
فضولی کز آن مایه آمد به زیر
|
|
به طشتی در انداخت دانا دلیر
|
چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت
|
|
بت خوب در دیده ناخوب گشت
|
طراوت شد از روی و رونق ز رنگ
|
|
شد از نقرهی زیبقی آب و سنگ
|
بخواند آن جوان هنرمند را
|
|
بدو داد معشوق دلبند را
|
که بستان دلارام خود را بناز
|
|
سرشادمانه سوی خانه باز
|
جوانمرد چون در صنم بنگریست
|
|
به استاد گفت این زن زشت کیست
|