شبانی بیابانی آمد ز راه
|
|
نیی دید بر رسته از قعر چاه
|
به رسم شبانان از او پیشه ساخت
|
|
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
|
دل خود در اندیشه نگذاشتی
|
|
به آن نی دل خویش خوش داشتی
|
برون رفته بد شاه روزی به دشت
|
|
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
|
نیی دید کز دور میزد شبان
|
|
شد آن مرز شوریده بر مرزبان
|
چنان بود در ناله نی به راز
|
|
که دارد سکندر دو گوش دراز
|
در آن داوری ساعتی پی فشرد
|
|
برآهنگ سامان او پی نبرد
|
شبان را به خود خواند و پرسید راز
|
|
شبان راز آن نی بدو گفت باز
|
که این نی ز چاهی برآمد بلند
|
|
که شیرین ترست از نیستان قند
|
به زخم خودش کردم از زخم پاک
|
|
نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
|
در او جان نه و عشق جان منست
|
|
بدین بی زبانی زبان منست
|
شگفت آمد این داستان شاه را
|
|
بسر برد سوی وطن راه را
|
چو بنشست خلوت فرستاد کس
|
|
تراشنده را سوی خود خواند و بس
|
بدو گفت کای مرد آهسته رای
|
|
سخنهای سربسته را سرگشای
|
که راز مرا با که پرداختی
|
|
سخن را به گوش که انداختی
|
اگر گفتی آزادی از تند میغ
|
|
وگرنه سرت را برد سیل تیغ
|
تراشنده کاین داستان را شنید
|
|
به از راست گفتن جوابی ندید
|
نخستین به نوک مژه راه رفت
|
|
دعا کرد و با آن دعا کرده گفت
|
که چون شاه با من چنان کرد عهد
|
|
که برقع کشم بر عروسان مهد
|
ازان راز پنهان دلم سفته شد
|
|
حکایت به چاهی فرو گفته شد
|