در اینکه چرا اسکندر را ذوالقرنین گویند

شبانی بیابانی آمد ز راه نیی دید بر رسته از قعر چاه
به رسم شبانان از او پیشه ساخت نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در اندیشه نگذاشتی به آن نی دل خویش خوش داشتی
برون رفته بد شاه روزی به دشت در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نیی دید کز دور می‌زد شبان شد آن مرز شوریده بر مرزبان
چنان بود در ناله نی به راز که دارد سکندر دو گوش دراز
در آن داوری ساعتی پی فشرد برآهنگ سامان او پی نبرد
شبان را به خود خواند و پرسید راز شبان راز آن نی بدو گفت باز
که این نی ز چاهی برآمد بلند که شیرین ترست از نیستان قند
به زخم خودش کردم از زخم پاک نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست بدین بی زبانی زبان منست
شگفت آمد این داستان شاه را بسر برد سوی وطن راه را
چو بنشست خلوت فرستاد کس تراشنده را سوی خود خواند و بس
بدو گفت کای مرد آهسته رای سخنهای سربسته را سرگشای
که راز مرا با که پرداختی سخن را به گوش که انداختی
اگر گفتی آزادی از تند میغ وگرنه سرت را برد سیل تیغ
تراشنده کاین داستان را شنید به از راست گفتن جوابی ندید
نخستین به نوک مژه راه رفت دعا کرد و با آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد که برقع کشم بر عروسان مهد
ازان راز پنهان دلم سفته شد حکایت به چاهی فرو گفته شد