آغار داستان

زهر پایگاهی که والا بود هنرمند را پایه‌ی بالا بود
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه بدانش بود مرد را پایگاه
چو دولت به دانش روان کرد مهد مهان سوی دانش نمودند جهد
همه رخ به دانش برافروختند ز فرزانگان دانش آموختند
ز فرهنگ آن شاه دانش پسند شد آواز یونان به دانش بلند
کنون کان نواحی ورق در نوشت زمان گشت و زو نام دانش نگشت
سر نوبتی گر چه بر چرخ بست به طاعتگهش بود دایم نشست
نهانخانه‌ای داشتی از ادیم برو هیچ بندی نه از زرو سیم
یکی خرگه از شوشه‌ی سرخ بید در آن خرگه افشانده خاک سپید
دلش چون شدی سیر ازین دامگاه در آن خرگه آوردی آرامگاه
نهادی کلاه کیانی ز سر به خدمتگری چست بستی کمر
زدی روی بر روی آن خاک پاک برآوردی از دل دمی دردناک
ز رفته سپاسی برآراستی به آینده هم یاریی خواستی
هر آن فتح کاقبالش آورد پیش ز فضل خدا دید نزجهد خویش
دعا کردنش بین چه در پرده بود همانا که شاهی دعا کرده بود
دعا کاید از راه آلودگی نیارد مگر مغز پالودگی
چو صافی بود مرد مقصود خواه دعا زود یابد به مقصود راه
سکندر که آن پادشاهی گرفت جهان را بدین نیک راهی گرفت
نه زان غافلان بود کز رود و می بدو نیک را برنگیرند پی
به کس بر جوی جور نگذاشتی جهان را به میزان نگه داشتی