خرد هر کجا گنجی آرد پدید
|
|
ز نام خدا سازد آنرا کلید
|
خدای خرد بخش بخرد نواز
|
|
همان ناخردمند را چاره ساز
|
رهائی ده بستگان سخن
|
|
توانا کن ناتوانان کن
|
نهان آشکارا درون و برون
|
|
خرد را به درگاه او رهنمون
|
برارندهی سقف این بارگاه
|
|
نگارنده نقش این کارگاه
|
ز دانستنش عقل را ناگزیر
|
|
بزرگی و دانائیش دلپذیر
|
به حکم آشکارا به حکمت نهفت
|
|
ستاینده حیران ازو وقت گفت
|
سزای پرستش پرستنده را
|
|
تولا بدو مرده و زنده را
|
ورای همه بودهای بود او
|
|
همه رشتهای گوهر آمود او
|
یکی کز دوئی حضرتش هست پاک
|
|
نه از آب و آتش نه از باد و خاک
|
همه آفریدست در هفت پوست
|
|
بدو آفرین کافریننده اوست
|
همه بود را هست ازو ناگزیر
|
|
به بود کس او نیست نسبت پذیر
|
بدو هیچ پوینده را راه نیست
|
|
خردمند ازین حکمت آگاه نیست
|
گرت مذهب این شد که بالا بود
|
|
ز تعظیم او زیر تنها بود
|
وگر ذات او زیر گوئی که هست
|
|
خدا را نخواند کسی زیردست
|
چو از ذات معبود رانی سخن
|
|
به زیر و به بالا دلیری مکن
|
چو در قدرت آید سخن زان دلیر
|
|
که بی قدرتش نیست بالا و زیر
|
به هرچ آرد از زیر و بالا پدید
|
|
سر از خط فرمان نباید کشید
|
یکی را ز گردون دهد بارگاه
|
|
یکی را ز کیوان درآرد به چاه
|
دلی را فروزان کند چون چراغ
|
|
نهد بر دل دیگر از درد داغ
|
همه بیشیی پیش او اندکیست
|
|
بزرگی و خردی به پیشش یکیست
|
چه کوهی بر او چه یک کاه برگ
|
|
چه با امر او زندگانی چه مرگ
|
نه گوینده خاکی کس آرد بدست
|
|
نه بر آب نقشی توان نیز بست
|
جز او کیست کز خاک آدم سرشت
|
|
بر آب این چنین نقش داند نوشت
|
چو ره یاوه گردد نماینده اوست
|
|
چو در بسته باشد گشاینده اوست
|
تواناست بر هر چه او ممکنست
|
|
گر آن چیز جنبنده یا ساکنست
|
تنومند ازو جمله کاینات
|
|
بدو زنده هر کس که دارد حیات
|
همه بودی از بود او هست نام
|
|
تمام اوست دیگر همه ناتمام
|