گزارش چنین شد درین کارآگاه
|
|
که چون زد در آن غار شه بارگاه
|
بسی گنج در کار آن غار کرد
|
|
وزان غار شهری چو بلغار کرد
|
ز بلغار فرخ درآمد به روس
|
|
براراست آن مرز را چون عروس
|
وز آنجا درآمد به دریای روم
|
|
برون برد کشتی به آباد بوم
|
بزرگان روم آگهی یافتند
|
|
سوی رایت شاه بشتافتند
|
به شکرانه جان را کشیدند پیش
|
|
چو دیدند روی خداوند خویش
|
همه خاک روم از ره آورد شاه
|
|
برافروخت چون شب به رخشنده ماه
|
چو یاقوت شد روی هر جوهری
|
|
ز یاقوت ظلمات اسکندری
|
در آرایش آمد همه روی شهر
|
|
زمین یافت از گنج پوشیده بهر
|
بهشتی ز هر قصری انگیختند
|
|
زر و سیم را بر زمین ریختند
|
شکستند قفل در گنج را
|
|
جهان قفل بر زد در رنج را
|
به برج خود آمد فروزنده ماه
|
|
بسر بر چو خورشید چینی کلاه
|
شه از روم شد با زمین خویش بود
|
|
به روم آمد از آسمان بیش بود
|
چو آبی که ابرش به بالا برد
|
|
به باز آمدن در به دریا برد
|
نشست از بر تخت یونان به ناز
|
|
برآسود ازان رنج و راه دراز
|
ز دل دامن هفت کشور گذاشت
|
|
به هر کشوری نایبی برگماشت
|
ملوک طوایف به فرمان او
|
|
کمر بسته بر عهد و پیمان او
|
به تشریف او سرفراز آمدند
|
|
سوی کشور خویش باز آمدند
|
جداگانه هرکس به کبر و کشی
|
|
برآورده گردن به گردن کشی
|
کسی گردن خود کسی را نداد
|
|
به خود هر کسی گردنی برگشاد
|
به یاد سکندر گرفتند جام
|
|
جز او هیچکس را نبردند نام
|
چو شه باز بر تخت یونان رسید
|
|
بدو داد گنج سعادت کلید
|
ز دانش بسی مایها ساز کرد
|
|
در حکمت ایزدی باز کرد
|
چو فرمان رسیدش به پیغمبری
|
|
نپیچید گردن ز فرمانبری
|
دگر باره زاد سفر برگرفت
|
|
حساب جهان گشتن از سر گرفت
|
دو نوبت جهان را جهاندار گشت
|
|
یکی شهر و کشور یکی کوه و دشت
|
بدین نوبت آن بود کاباد بوم
|
|
همه یک به یک دید و آمد به روم
|
دگر نوبت آن شد که بیراه و راه
|
|
روان کرد رایت چو خورشید و ماه
|
چو زین بزمگه باز پرداختم
|
|
شکر ریز بزمی دگر ساختم
|
سخنهای بزمی درین نیم درج
|
|
بسی کردم از بکر اندیشه خرج
|
گر آن در که یک یک در او بستهام
|
|
بهر مطلعی باز پیوستهام
|
به یک جای در رشته آرند باز
|
|
پر از در شود رشتهی عقد ساز
|
جداگانه فهرست هر پیکری
|
|
ز قانون حکمت بود دفتری
|
همان ساقیان و گزارشگران
|
|
که بر هم نشاندم کران تا کران
|
نشیننده هر یک ز روی قیاس
|
|
چو بر گنج گوهر نگهبان پاس
|
که داند چنین نقشی انگیختن
|
|
بدین دلبری رنگی آمیختن
|
چنان بستم ابریشم ساز او
|
|
که از زهره خوشتر شد آواز او
|
به جائی که ناراستی یافتم
|
|
بر او زیور راستی بافتم
|
سخن کان نه بر راستی ره برد
|
|
بود خوار اگر پایه بر مه برد
|
کجا پیش پیرای پیر کهن
|
|
غلط رانده بود از درستی سخن
|
غلط گفته را تازه کردم طراز
|
|
بدین عذر وا گفتم آن گفته باز
|
چو شد نیمهای ز این بنا مهره بست
|
|
مرا نیمهی عالم آمد به دست
|
دگر نیمه را گر بود روزگار
|
|
چنان گویم از طبع آموزگار
|
که خواننده را سر برآرد ز خواب
|
|
به رقص آورد ماهیان را در آب
|
زمانه گرم داد خواهد امان
|
|
چنین آمد اندیشه را در گمان
|
که در باغ این نقش رومی نورد
|
|
گل سرخ رویانم از خاک زرد
|
کنم گنجی از سفته طبع پر
|
|
چو فیروزه فیروز و دری چو در
|
ز هر باغی آرم گلی نغز بوی
|
|
ز هر گل گلابی درآرم به جوی
|
گر اقبال شه باشدم دستگیر
|
|
سخن زود گردد گزارش پذیر
|