سخن را گزارشگر نقشبند
|
|
چنین نقش بر زد به چینی پرند
|
کز آوازهی شه جهان گشت پر
|
|
که چین را در آمود دامن به در
|
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
|
|
که شه را دهد پایمردی شگرف
|
ملوکانه مهمانیی سازدش
|
|
جهان در سم مرکب اندازدش
|
کند پیشکشهای شاهانه پیش
|
|
به اندازهی پایهی کار خویش
|
یکی روز کرد از جهان اختیار
|
|
فروزنده چون طالع شهریار
|
برآراست بزمی چو روشن بهشت
|
|
که دندان شیران بر آن شیره هشت
|
چنان از می و میوهی خوشگوار
|
|
برآراست مهمانیی شاهوار
|
که هیچ آرزوئی به عالم نبود
|
|
که یک یک بران خوان فراهم نبود
|
گذشت از خورشهای چینی سرشت
|
|
که رضوان ندید آنچنان در بهشت
|
ز شکر بسی پخته حلوای نغز
|
|
به بادام شیرینش آکنده مغز
|
طرائف به زانسان که دنیا پرست
|
|
یکی آورد زان به عمری به دست
|
جواهر نه چندان که جوهر شناس
|
|
کند نیم آن را به سالی قیاس
|
چو شد خانهی گنج پرداخته
|
|
بدانگونه مهمانیی ساخته
|
شه ترک با شهرگان دیار
|
|
به خواهشگری شد بر شهریار
|
زمین داد بوسه به آیین پیش
|
|
فزود از زمین بوس او قدر خویش
|
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
|
|
کند بر سر تخت این بنده راه
|
سرش را به افسر گرامی کند
|
|
بدین سر بزرگیش نامی کند
|
پذیرفت شه خواهش گرم او
|
|
به رفتن نگه داشت آزرم او
|
شه و لشگر شه به یکبارگی
|
|
بران خوان شدند از سر بارگی
|
زمین از سر گنج بگشاد بند
|
|
روا رو برآمد به چرخ بلند
|
سکندر چو بر خوان خاقان رسید
|
|
پی خضر بر آب حیوان رسید
|
یکی تخت زر دید چون آفتاب
|
|
درو چشمهی در چو دریای آب
|
به شادی بران تخت زرین نشست
|
|
ز کافور و عنبر ترنجی بدست
|
جهانجوی فغفور بر دست راست
|
|
به خدمت کمر بست و بر پای خاست
|
نوازش کنانش ملک پیش خواند
|
|
ملک وار بر کرسی زر نشاند
|
دگر تاجداران به فرمان شاه
|
|
به زانو نشستند در پیشگاه
|
بفرمود خاقان که آرند خورد
|
|
ز خوانهای زرین شود خاک زرد
|
فرو ریخت شاهانه برگی فراخ
|
|
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ
|
دران آرزوگاه فرخار دیس
|
|
نکرد آرزو با معامل مکیس
|
بهشتی صفت هر چه درخواستند
|
|
بران مائده خوان برآراستند
|
چو خوردند هرگونهای خوردها
|
|
نمودند بر باده ناوردها
|
نشاط میقرمزی ساختند
|
|
بساطی هم از قرمز انداختند
|
نشسته به رامش ز هر کشوری
|
|
غریب اوستادی و رامشگری
|
نوا ساز خنیاگران شگرف
|
|
به قانون او زان برآورده حرف
|
بریشم نوازان سغدی سرود
|
|
به گردون برآورده آواز رود
|
سرایندگان ره پهلوی
|
|
ز بس نغمه داده نوا را نوی
|
همان پای کوبان کشمیر زاد
|
|
معلق زن از رقص چون دیو باد
|
ز یونانیان ارغنون زن بسی
|
|
که بردند هوش از دل هر کسی
|
کمر بسته رومی و چینی به هم
|
|
برآورده از روم و از چین علم
|
در گنج بگشاد چیپال چین
|
|
بپرداخت از گنج قارون زمین
|
نخست از جواهر درآمد به کار
|
|
ز دراعه و درع گوهر نگار
|
ز بلور تابنده چون آفتاب
|
|
یکی دست مجلس بتری چو آب
|
ز دیبای چینی به خروارها
|
|
هم از مشک چین با وی انبارها
|
طبقهای کافور با بوی مشک
|
|
ز کافورتر بیشتر عود خشک
|
کمانهای چاچی و چینی پرند
|
|
گرانمایه شمشیرها نیز چند
|
تکاور سمندان ختلی خرام
|
|
همه تازه پیکر همه تیزگام
|
یکی کاروان جمله شاهین و باز
|
|
به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز
|
چهل پیل با تخت و بر گستوان
|
|
بلند و قوی مغز و سخت استخوان
|
غلامان لشگر شکن خیل خیل
|
|
کنیزان که در مرده آرند میل
|
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید
|
|
جز این پیشکشها فراوان کشید
|
پس از ساعتی گنج نو باز کرد
|
|
از آن خوبتر تحفهای ساز کرد
|
خرامنده ختلی کش و دم سیاه
|
|
تکاورتر از باد در صبحگاه
|
رونده یکی تخت شاهنشهی
|
|
نشینندش از پویه بیآگهی
|
سبق برده از آهوان در شتاب
|
|
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
|
به صحرا ز مرغان سبک خیز تر
|
|
به دریا دراز ماهیان تیزتر
|
به چابک روی پیکرش دیو زاد
|
|
به گردندگی کنیتش دیو باد
|
به انگیزش از آسمان کم نبود
|
|
صبا مرد میدان او هم نبود
|
چنان رفت و آمد به آوردگاه
|
|
که واماند ازو وهم در نیمراه
|
فرس را رخ افکنده در وقت شور
|
|
فکنده فرس پیل را وقت زور
|
چو وهم از همه سوی مطلق خرام
|
|
چو اندیشه در تیز رفتن تمام
|
سمندی نگویم سمندر فشی
|
|
سمندر فشی نه سکندر کشی
|
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی
|
|
گل اندام و شکر لب و مشگبوی
|
بتی چون بهشتی برآراسته
|
|
فریبی به صد آرزو خواسته
|
خرامنده ماهی چو سرو بلند
|
|
مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند
|
برو غبغبی کاب ازو میچکید
|
|
بر آتش بر آب معلق که دید
|
رخش بر بنفشه گل انداخته
|
|
بنفشه نگهبان گل ساخته
|
سهی سرو محتاج بالای او
|
|
شکر بنده و شهد مولای او
|
کمر بستهی زلف او مشک ناب
|
|
که زلفش کمر بست بر آفتاب
|
سخنگوی شهدی شکر بارهای
|
|
به شهد و شکر بر ستمگارهای
|
بلورین تن و قاقمی پشت او
|
|
به شکل دم قاقم انگشت او
|
ز سیمین زنخ گوئی انگیخته
|
|
بر او طوقی از غبغب آویخته
|
بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی
|
|
ز مه طوق برده ز خورشید گوی
|
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر
|
|
به تیر و کمان کرده صد دل اسیر
|
چو میخوردی از لطف اندام وی
|
|
ز حلقش پدید آمدی رنگ می
|
هزار آفرین بر چنان دایهای
|
|
که پرورد از انسان گرانمایهای
|
نزد بر کس از تنگ چشمی نظر
|
|
ز چشمش دهانش بسی تنگ تر
|
تو گفتی که خود نیست او را دهان
|
|
همان نام او (نیست اندر جهان)
|
رسانندهی تحفهی ارجمند
|
|
به تعریف آن تحفه شد سربلند
|
که این مرغ و این بارگی وین کنیز
|
|
عزیزند و بر شاه بادا عزیز
|
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
|
|
نه مرغی چنین آید آسان به دست
|
به گفتن چه حاجت که هنگام کار
|
|
هنرهای خود را کنند آشکار
|
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
|
|
که در خوبروئی کسش یار نیست
|
سه خصلت در او مادر آورد هست
|
|
که آنرا چهارم نیاید به دست
|
یکی خوبروئی و زیبندگی
|
|
که هست آیتی در فریبندگی
|
دویم زورمندی که وقت نبرد
|
|
نپیچد عنان را ز مردان مرد
|
سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود
|
|
که از زهره خوشتر سراید سرود
|
چو آواز خود بر کشد زیر و زار
|
|
بخسبد بر آواز او مرغ و مار
|
جهانجوی را زان دل آرام چست
|
|
خوش آوازی و خوبی آمد درست
|
حدیث دلیری و مردانگی
|
|
نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی
|
سمن نازک و خار محکم بود
|
|
که مردانگی در زنان کم بود
|
زن ار سمیتن نی که روئین تنست
|
|
ز مردی چه لافد که زن هم زنست
|
اگر ماهی از سنگ خارا بود
|
|
شکار نهنگان دریا بود
|
ز کاغذ نشاید سپر ساختن
|
|
پس آنکه به آب اندر انداختن
|
گران داشت آن نکته را شهریار
|
|
زنان را به مردی ندید استوار
|
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد
|
|
چو پذرفت نامش فراموش کرد
|
چو آن پیشکشها پذیرفت شاه
|
|
شد از خوان خاقان سوی خوابگاه
|
سحرگه که طاوس مشرق خرام
|
|
برون زد سر از طاق فیروزه فام
|
دگر باره شه باده بر کف نهاد
|
|
برامش در بارگه برگشاد
|
بسر برد روزی دو در رود و می
|
|
دگر پاره شد مرکبش تیز پی
|
سوی بازگشتن بسی چید کار
|
|
بگردنگی گشت چون روزگار
|
پری چهره ترکی که خاقان چین
|
|
به شه داد تا داردش نازنین
|
از آنجا که شه را نیامد پسند
|
|
چو سایه پس پرده شد شهر بند
|
برافروخت آن ماه چون آفتاب
|
|
فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب
|
به زندان سرای کنیزان شاه
|
|
همی بود چون سایه در زیر چاه
|
یکی روز کاین چرخ چوگان پرست
|
|
ز شب بازی آورد گوئی به دست
|
سکندر که از خسروان گوی برد
|
|
عنان را به چوگانی خود سپرد
|
در آمد به طیارهی کوهکن
|
|
فرس پیل بالا و شه پیلتن
|
علم بر کشیدند گردنکشان
|
|
پدید آمد از روز محشر نشان
|
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود
|
|
بیابان به نخجیر بر تنگ بود
|
ز صحرای چین تا به دریای چند
|
|
زمین در زمین بود زیر پرند
|
سیه چون در آمد به عرض شمار
|
|
گزیده در او بود پانصد هزار
|
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
|
|
چپ و راست شیران پولاد چنگ
|
به قلب اندرون شاه دریا شکوه
|
|
سپه گرد بر گرد دریا چو کوه
|
بجز پیل زوران آهن کلاه
|
|
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه
|
هزار و چهل سنجق پهلوی
|
|
روان در پی رایت خسروی
|
کمرهای زرین غلامان خاص
|
|
چو بر شوشهی نقرهی زر خلاص
|
و شاقان جوشنده چون آب سیل
|
|
ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل
|
ندیمان شایسته بر گرد شاه
|
|
که آسان از ایشان شود رنج راه
|
خرامان شده خسرو خسروان
|
|
طرفدار چین در رکابش روان
|
شهنشه چو بنوشت لختی زمین
|
|
اشارت چنین شد به خاقان چین
|
که گردد سوی خانهی خویش باز
|
|
به اقلیم ترکان کند ترکتاز
|
جهانجوی را ترک بدرود کرد
|
|
به آب مژه روی را رود کرد
|
عنان تافته شاه گیتی نورد
|
|
ز صحرا به جیجون رسانید گرد
|
چو آمد به نزدیک آن ژرف رود
|
|
بفرمود تا لشگر آید فرود
|
بر آن فرضه جایی دلافروز دید
|
|
نشستن بر آن جای فیروز دید
|
طناب سراپردهی خسروی
|
|
کشیدند و شد میخ مرکز قوی
|
ز بس نوبتیهای گوهر نگار
|
|
چو باغ ارم گشت جیحون کنار
|
چو شه کشور ماورالنهر دید
|
|
جهانی نگویم که یک شهر دید
|
از آن مال کز چین به چنگ آمدش
|
|
بسی داد کانجا درنگ آمدش
|
بناهای ویرانه آباد کرد
|
|
بسی شهر نو نیز بنیاد کرد
|
سمرقند را کادمی شاد ازوست
|
|
شنیده چنین شد که بنیاد ازوست
|
خبر گرم شد در خراسان و روم
|
|
که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم
|
بهر شهری از شادی فتح شاه
|
|
بشارت زنان بر گرفتند راه
|
به شکرانه رایت برافراختند
|
|
به هر خانهای خرمی ساختند
|
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
|
|
به درگاه شاه از پی پای رنج
|