همان چرب کو مرد شیرین گزار
|
|
چنین چربی انگیخت از مغز کار
|
که چون شه به غزنین درآمد ز بلخ
|
|
به یکسو شد از آب دریای تلخ
|
ز بس سرکه بر آستان آمدش
|
|
تمنای هندوستان آمدش
|
درین شغل با زیرکان رای زد
|
|
که دولت مرا بوسه بر پای زد
|
همه ملک ایران مرا شد تمام
|
|
به هندوستان داد خواهم لکام
|
چو من سر سوی کید هندو نهم
|
|
ازو کینه و کید یکسو نهم
|
گر آید به خدمت چو دیگر کسان
|
|
نباشم بر او جز عنایت رسان
|
وگر با من او در سر آرد ستیز
|
|
من و گردن کید و شمشیر تیز
|
ز پهلو به پهلو بگردانمش
|
|
نشیند بجائی که بنشانمش
|
چو مرکب سوی راه دور آورم
|
|
سرتیغ بر فرق فور آورم
|
چو از فور فوران ربایم کلاه
|
|
سوی خان خانان گرایم سپاه
|
وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز
|
|
زمین را نوردم به یک ترکتاز
|
دلیران لشکر بزرگان بزم
|
|
پذیرا شدندش بدان رای و عزم
|
به روزی که نیک اختری یار بود
|
|
نمودار دولت پدیدار بود
|
سکندر برافراخت سریر سپهر
|
|
روان کرد مرکب چو رخشنده مهر
|
ز غزنین درآمد به هندوستان
|
|
ره از موکبش گشت چون بوستان
|
بر آن شد که در مغز تاب آورد
|
|
سوی کید هندو شتاب آورد
|
به تاراج ملکش درآید چو میغ
|
|
دهد ملک او را به تاراج تیغ
|
دگر ره به فرمان فرزانگان
|
|
نکرد آنچه آید ز دیوانگان
|
جریده یکی قاصد تیزگام
|
|
فرستاد و دادش به هندو پیام
|
که گر جنگ رائی برون کش سپاه
|
|
که اینک رسیدم چو ابر سیاه
|
وگر بر پرستش میان بستهای
|
|
چنان دان که از تیغ من رستهئی
|
سرنرگس آنگه درآید ز خواب
|
|
که ریزد بر او ابر بارنده آب
|
گل آنگه عماری درآرد به باغ
|
|
که خورشید را گرم گردد دماغ
|
بجوشم بجوشد جهان از شکوه
|
|
بجنبم بجنبد همه دشت و کوه
|
بجائی نخسبد عقاب دلیر
|
|
که آبی توان بستن او را به زیر
|
گر آنجا ز سر موئی انگیختست
|
|
بدین جا سر از موئی آویختست
|
وگر هست کوه شما تیغ دار
|
|
کند تیغ من کوه را غارغار
|
گر از بهر گنج آرم آنجا فریش
|
|
به مغرب زر مغربی هست بیش
|
گرم هست بر خوبرویان شتاب
|
|
به خوارزم روشنترست آفتاب
|
جواهر نجویم در این مرز و بوم
|
|
کزین مایه بسیار دارم به روم
|
به هند آمدن تیغ هندی به دست
|
|
کباب ترم باید از پیل مست
|
مخور عبرهی هند بییاد من
|
|
که هندوتر از توست پولاد من
|
چوسر بایدت سر متاب از خراج
|
|
وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج
|
فرستاده آمد به درگاه کید
|
|
سخن در هم افکند چون دام صید
|
فرو گفت با او سخنهای تیز
|
|
گدازانتر از آتش رستخیز
|
چو کید آنچنان آتش تیز دید
|
|
ازو رستگاری به پرهیز دید
|
که خوابی در آن داوری دیده بود
|
|
ز تعبیر آن خواب ترسیده بود
|
دگر کز جهانگیری شهریار
|
|
خبر داشت کورا سپهرست یار
|
گه کینه با شاه دارا چه کرد
|
|
ز حد حبش تا بخارا چه کرد
|
نه رای آمدش روی از او تافتن
|
|
ز فرمان سوی فتنه بشتافتن
|
بدانست کو را دران تاب تیز
|
|
چگونه ز خود باز دارد ستیز
|
به خواهش نمودن زبان بر گشاد
|
|
بسی آفرین شاه را کرد یاد
|
که چون در جهان اوست هشیارتر
|
|
جهانداری او را سزاوارتر
|
همش پایهی تخت بر ماه باد
|
|
هم آزرم را سوی او راه باد
|
نبودست جز مهر او کار من
|
|
سبب چیست کاید به پیکار من
|
اگر گنج خواهد فدا سازمش
|
|
گر افسر هم از سر بیندازمش
|
وگر میل دارد به جان خوشم
|
|
به دندان گرفته به خدمت کشم
|
وگر بندهای را فرستد ز راه
|
|
سپارم بدو گنج و تخت و کلاه
|
ز مولائی و چاکری نگذرم
|
|
سکندر خداوند و من چاکرم
|
گر او نازش آرد من آرم نیاز
|
|
مگر گردد از بنده خشنود باز
|
وگر باژگونه بود داوری
|
|
که شه میل دارد به کین آوری
|
ز پرخاش او پیش گیرم رحیل
|
|
نیندازم این دبه در پای پیل
|
چو من سر بگردانم از رزم او
|
|
شود باطل از خون من عزم او
|
اگر رای دارد که کم گیردم
|
|
بپایم چه درد شکم گیردم
|
گر آرد سپه پای من لنگ نیست
|
|
دگر سو گریزم جهان تنگ نیست
|
بلی گر کند عهد با من نخست
|
|
به شرطی که آن عهد باشد درست
|
که نارد به من غدر و غارتگری
|
|
وزین در به یکسو نهد داوری
|
دهم چار چیزش که بی پنجمند
|
|
به نوباوگی برتر از انجمند
|
یکی دختر خود فرستم به شاه
|
|
چه دختر که تابنده خورشید و ماه
|
دویم نوش جامی ز یاقوت ناب
|
|
کزو کم نگردد بخوردن شراب
|
سوم فیلسوفی نهانی گشای
|
|
که باشد به راز فلک رهنمای
|
چهارم پزشگی خردمند و چست
|
|
که نالندگان را کند تندرست
|
بدین تحفه شه را شوم حق شناس
|
|
اگر شه پذیرد پذیرم سپاس
|
فرستاده پذیرفت کین هر چهار
|
|
اگر تحفه سازی بر شهریار
|
در این کشورت شاه نامی کند
|
|
به پیوند خویشت گرامی کند
|
ز نام آوران برکشد نام تو
|
|
نتابد سر از جستن کام تو
|
چو هندو ملک دیدگان پاک مغز
|
|
ندارد بدین کار در پای لغز
|
ز پیران هندو یکی نامدار
|
|
فرستاد با قاصد شهریار
|
بدین شرط پیمانی انگیخته
|
|
سخن چرب و شیرین برآمیخته
|
فرستادگان بازگشتند شاد
|
|
همان قاصد پیر هندو نژاد
|
سوی درگه شهریار آمدند
|
|
در آن باغ چون گل به بار آمدند
|
چو هندو سراپردهی شاه دید
|
|
مه خیمه بر خیمهی ماه دید
|
درآمد زمین را به تارک برفت
|
|
پیامی که آورد با شاه گفت
|
چو پیشینه پیغامها گفته شد
|
|
سخن راند از آنها که پذیرفته شد
|
صفت کرد از آن چار پیکر به شاه
|
|
که کس را نبود آنچنان دستگاه
|
دل شه در آن آرزو جوش یافت
|
|
طلب کرد چشم آنچه در گوش یافت
|
به عزمی که آن تحفه آرد به چنگ
|
|
نبود از شتابش زمانی درنگ
|
پس آنگاه با هندوی نرم گوی
|
|
به سوگند و پیمان شد آزرم جوی
|
بلیناس را با دگر مهتران
|
|
فرستاد و سربسته گنجی گران
|
یکی نامهی کالماس را موم کرد
|
|
همه هند را هندوی روم کرد
|
نبشت از سکندر به کید دلیر
|
|
ز تند اژدهائی به غرنده شیر
|
فریبندگیها درو بی شمار
|
|
که آید نویسندگان را به کار
|
بسی شرط بر عذر آزرم او
|
|
برانگیخته با دل گرم او
|
چو نامه نویس این وثیقت نوشت
|
|
مثالی به کافور و عنبر سرشت
|
بلیناس با کاردانان روم
|
|
سوی کید رفتند از آن مرز و بوم
|
چو دانای رومی در آن ترکتاز
|
|
به لشگرگه هندو آمد فراز
|
دل کید هندو پر از نور یافت
|
|
ز کیدی که هندو کند دور یافت
|
پرستش نمودش به آیین شاه
|
|
که صاحب کمر بود و صاحب کلاه
|
ببوسید بر نامه و پیش برد
|
|
کلید خزانه به هندو سپرد
|
فرو خواند نامهی دبیر دلیر
|
|
که از هیبت افتاد گردون به زیر
|