چو روز سپید از شب زاغ رنگ
|
|
برآمد چو کافور از اقصای زنگ
|
فروزنده روزی چو فردوس پاک
|
|
برآورده سرگنج قارون ز خاک
|
هوا صافی از دود و گیتی ز گرد
|
|
فک روی خود شسته چون لاجورد
|
به عزلت کمر بسته باد خزان
|
|
نسیم بهاری ز هر سو وزان
|
همه کوه گلشن همه دشت باغ
|
|
جهان چشم روشن به زرین چراغ
|
زمانه به کردار باغ بهشت
|
|
زمین را گل و سبزه مینو سرشت
|
به فیروز رائی شه نیکبخت
|
|
به تخت رونده برآمد ز تخت
|
سر تاج بر زد به سفت سپهر
|
|
برافراخت رایت برافروخت چهر
|
زمین خسته کرد از خرام ستور
|
|
گران کوه را در سرافکند شور
|
سپه راند از آنجابه تخت سریر
|
|
که تا بیند آن تخت را تختگیر
|
سریری خبر یافت کان تاجدار
|
|
برآن تختگه کرد خواهد گذار
|
ز فرهنگ فرومانده آگاه بود
|
|
که فیروز و فرخ جهانشاه بود
|
ز تخم کیان هیچکس را نکشت
|
|
همه راستان را قوی کرد پشت
|
سران را رسانید تارک به تاج
|
|
بسی خرجها داد ونستد خراج
|
ز شادی دو منزل برابر دوید
|
|
به فرسنگها فرش دیبا کشید
|
ز نزلی که بودش بدان دسترس
|
|
به حدی که حدش ندانست کس
|
ز هر موینه کان چو گل تازه بود
|
|
گرانمایهها بیش از اندازه بود
|
سمور سیه روبه سرخ تیغ
|
|
همان قاقم و قندز بی دریغ
|
وشق نیفههائی چو برگ بهار
|
|
بنفشه برو ریخته صد هزار
|
غلامان گردن برافراخته
|
|
یکایک همه رزم را ساخته
|
وشاقان موکب رو زود خیز
|
|
به دیدار تازه به رفتار تیز
|
چو نزلی چنین خوب و آراسته
|
|
روان کرد و با او بسی خاسته
|
به استاد گاران درگه سپرد
|
|
که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد
|
درآمد به درگاه شاه جهان
|
|
دو تا کرد قامت چو کارآگهان
|
جهانشاه برخاست نامیش کرد
|
|
به شرط نشاندن گرامیش کرد
|
چو دادش ز دولت درودی تمام
|
|
بپرسیدش از قصه تخت و جام
|
که جام جهان بین و تخت کیان
|
|
چگونست بی فر فرخ بیان
|
سریری ملک پاسخش داد باز
|
|
که ای ختم شاهان گردن فراز
|
کیومرث از خیل تو چاکری
|
|
فریدون ز ملک تو فرمانبری
|
ستاره کمان ترا تیر باد
|
|
کمندت سپهر جهانگیر باد
|
کلیدی که کیخسرو از جام دید
|
|
در آیینهی دست تست آن کلید
|
جز این نیست فرقی که ناموس و نام
|
|
تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام
|
چو رفتند شاهان بیدار تخت
|
|
ترا باد جاوید دیهیم و تخت
|
به تخت تو آفاق را باد نور
|
|
مباد از سرت سایه تاج دور
|
چه مقصود بد؟ شاه آفاق را
|
|
که نو کرد نقش این کهن طاق را
|
پی بارگی سوی این مرز راند
|
|
بر و بوم ما را به گردون رساند
|
جهان خسروش گفت کای نامدار
|
|
ز کیخسروان تخت را یادگار
|
چو شد تخت من تخت کاوس کی
|
|
همان خوردم از جام جمشید می
|
بدین جام و این تخت آراسته
|
|
دلی دارم از جای برخاسته
|
دگر نیز بینم که چون خفت شاه
|
|
در آن غار چون ساخت آرامگاه
|
پژوهنده راز کیخسروم
|
|
تو اینجا نشین تا من آنجا روم
|
بگریم بر آن تخت بدرام او
|
|
زنم بوسهای بر لب جام او
|
ببینم که آن تخت خسرو پناه
|
|
چه زاری کند با من از مرگ شاه
|
وز آنجام نا جانور بشنوم
|
|
درودی کزین جانور بر شوم
|
شد آیینه جان من زنگ خورد
|
|
ز دایم بدان زنگ از آیینه گرد
|
بدان دیده دل را هراسان کنم
|
|
به خود بر همه کاری آسان کنم
|
سریری ز گفتار صاحب سریر
|
|
بدان داستان گشت فرمان پذیر
|
فرستاد پنهان به دزدار خویش
|
|
که پیش آورد برگ از اندازه بیش
|
کمر بندد و چرب دستی کند
|
|
به صد مهر مهمان پرستی کند
|
اشارت کند تا رقیبان تخت
|
|
بسازند با شاه پیروز بخت
|
به گنجینه تخت بارش دهند
|
|
چو خواهد میخوشگوارش دهند
|
فشانند بر تخت کیخسروش
|
|
فشانند بر سر نثار نوش
|
در آن جام فیروزه ریزند می
|
|
به فیروزی آرند نزدیک وی
|
بهرچ آن خوش آید به دندان او
|
|
نتابند گردن ز فرمان او
|
چو با استواران بپرداخت راز
|
|
به شه گفت کاهنگ رفتن بساز
|
من اینجا نشینم به فرمان شاه
|
|
چو شاه از ره آید کنم عزم راه
|
شهنشه پذیرا شد آن خانه را
|
|
به همخانگی برد فرزانه را
|
تنی چار پنج از غلامان خاص
|
|
چو زری که آید برون از خلاص
|
سوی تخت خانه زمین در نبشت
|
|
به بالا شدن ز آسمان برگذشت
|
برآمد بر آنسان که ناسود هیچ
|
|
بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ
|
دزی دید با آسمان هم نورد
|
|
نبرده کسی نام او در نبرد
|
عروسان دز شربت آمیختند
|
|
در آن شربت از لب شکر ریختند
|
نهادند شاهان خوان زرش
|
|
همان خوردنیها که بد درخورش
|
پریچهرگان سرائی چو ماه
|
|
همه صف کشیدند بر گرد شاه
|
فرو مانده حیران در آن فر و زیب
|
|
که سیمای دولت بود دل فریب
|
چو شه زان خورش خورد و شربت چشد
|
|
سوی تخت کیخسروی سر کشید
|
سرافکنده و برکشیده کلاه
|
|
درآمد به پائین آن تختگاه
|
ز دیوار و در گفتی آمد خروش
|
|
که کیخسرو خفته آمد به هوش
|
چنان بود فرمان فرمانگزار
|
|
که بر تخت بنشیند آن تاجدار
|
سر تاجداران برآمد به تخت
|
|
چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت
|
نگهبان آن تخت زرین ستون
|
|
ز کان سخن ریخت گوهر برون
|
که پیروزی شاه بر تخت شاه
|
|
نماید به پیروزی بخت راه
|
همان گوهری جام یاقوت سنج
|
|
کلیدیست بر قفل بسیار گنج
|
بدین تخت و این جام دولت پرست
|
|
بسا جام و تختا که آری بدست
|
رقیبی دگر گفت کای شهریار
|
|
ندیده چو تو شاه چندین دیار
|
چو بر تخت کیخسروی تاختی
|
|
سر از تخت گردون برافراختی
|
دگر نغز گوئی زبان برگشاد
|
|
که تا چند کیخسرو و کیقباد
|
چو زین تخت بازوی شه شد قوی
|
|
کند کیقبادی و کیخسروی
|
همه فال خسرو در آن پیش تخت
|
|
به پیروز بختی برآورد تخت
|
شه آن تخت را چون به خود ساز داد
|
|
به کیخسرو مرده جان باز داد
|
بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر
|
|
ببوسید بر تخت و آمد به زیر
|
ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند
|
|
که گنجور خانه در آن خیره ماند
|
بفرمود تا کرسی زر نهند
|
|
همان جام فرخ برابر نهند
|
چو کرسی نهاندند و خسرو نشست
|
|
به جام جهان بین کشیدند دست
|
چو ساقی چنان دید پیغام را
|
|
ز باده برافروخت آن جام را
|
بر خسرو آورد با رای و هوش
|
|
که بر یاد کیخسرو این می بنوش
|
بخور کاختر فرخت یار باد
|
|
بدین جام دستت سزاوار باد
|
چو شه جام را دید بر پای خاست
|
|
بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست
|
بر آن جام عقدی ز بازوی خویش
|
|
برافشاند و بنشست و بنهاد پیش
|
در آن تخت بی تاجور بنگریست
|
|
بر آن جام می بی باده لختی گریست
|
گه از بی شرابی گه از بی شهی
|
|
مثل زد بر آن جام و تخت تهی
|
که بی تاجور تخت زرین مباد
|
|
چو می نیست جام جهان بین مباد
|
به می روشنائی بود جام را
|
|
بلندی به شه تخت بد رام را
|
چو شه رفت گو تخت بشکن تمام
|
|
چو می ریخت گو بر زمین افت جام
|
شهی را بدین تخت باشد نیاز
|
|
که بر تخت مینو نخسبد به ناز
|
کسی کو به مینو کشد رخت را
|
|
به زندان شمارد چین تخت را
|
بسا مرغ را کز چمن گم کنند
|
|
قفس عاج و دام از بریشم کنند
|
چو از شاخ بستان کند طوق و تاج
|
|
نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج
|
از آنیم در جستن تاج و ترگ
|
|
که فارغ دلیم از شبیخون مرگ
|
بهار چمن شاخ از آن برکشید
|
|
که شمشیر باد خزان را ندید
|
کفل گرد کردند گوران دشت
|
|
مگر شیر ازین گور گه در گذشت
|
گوزنان به بازی برآشفتهاند
|
|
هزبران هایل مگر خفتهاند
|
همان نافهی آهوان مشک بست
|
|
مگر چنگ و دندان یوزان شکست
|
بدین غافلی میگذاریم روز
|
|
که در ما زنند آتش رخت سوز
|
چه سازیم تختی چنین خیره خیر
|
|
که بر وی شود دیگری جای گیر
|
کنیم از پی دیگری جام گرم
|
|
که ما را ز جایی چنین باد شرم
|
چه سود این چنین تخت کردن به پای
|
|
که تخته ست ما را نه تختست جای
|
نه تخت زرست اینکه او جای ماست
|
|
کز آهن یکی کنده بر پای ماست
|
چو بر تخت جاوید نتوان نشست
|
|
ز تن پیشتر تخت باید شکست
|
چو در جام کیخسرو آبی نماند
|
|
بجای آبگینش نباید فشاند
|