گزارش چنین کرد گویای دور
|
|
که اورنگ شاهان نشد جای جور
|
سکندر که او ملک عالم گرفت
|
|
پی جستن کام خود کم گرفت
|
صلاح جهان جست از آن داوری
|
|
جهان زین سبب دادش آن یاوری
|
جهان بایدت شغل آن شاه کن
|
|
همان کن که او کرد و کوتاه کن
|
چو بر ملک آفاق شد کامگار
|
|
همی گشت بر کام او روزگار
|
حبش تا خراسان و چین تا به غور
|
|
به فرمان او گشت بی دست زور
|
بهر کشوری قاصدان تاختند
|
|
همه سکه بر نام او ساختند
|
جهاندار اگر چه دل شیر داشت
|
|
جهان جمله در زیر شمشیر داشت
|
نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم
|
|
که هست ایمن آباد رومی به روم
|
شبی کاسمان طالعی داد چست
|
|
کزان طالع آید ضمیری درست
|
فرستاد و دستور خود را بخواند
|
|
سخنهای پوشیده با او براند
|
که چون ملک ایرانم آمد به دست
|
|
نخواهم به یک جا شدن پای بست
|
به گردندگی چون فلک مایلم
|
|
جز آفاق گردی نخواهد دلم
|
ببینم که در گرد آفاق چیست
|
|
تواناتر از من در آفاق کیست
|
چنان بینم از رای روشن صواب
|
|
که چون من کنم گرد گیتی شتاب
|
زر و زیور خود فرستم به روم
|
|
که هست استواری دران مرز و بوم
|
نباید که ما را شود کار سست
|
|
سبو ناید از آب دایم درست
|
بداندیش گیرد سر تخت ما
|
|
به تاراج دشمن شود رخت ما
|
جهان را چنین درد سرها بسیست
|
|
و زینگونه در ره خطرها بسیست
|
تو نیز ار به یونان شوی باز جای
|
|
پسندیده باشد به فرهنگ و رای
|
همان ملک را داری از فتنه دور
|
|
که مه نایب مهر باشد به نور
|
همان روشنک را که بانوی ماست
|
|
بری تا شود کار آن ملک راست
|
برایی که دستور باشد خرد
|
|
نگهداری اندازهی نیک و بد
|
نیابت بجای آری از دین و داد
|
|
نیاری ز من جز به نیکی به یاد
|
ترا از بزرگان پسندیدهام
|
|
به چشم بزرگیت از آن دیدهام
|
وزیر از هنرمندی رای خویش
|
|
چنین گفت با کارفرمای خویش
|
که فرمانروا باد شاه جهان
|
|
به فرمان او رای کار آگهان
|
زمان تا زمان قدر او بیش باد
|
|
غرض با تمنای او خویش باد
|
حسابی که فرمود رای بلند
|
|
کس از پیش بینی نبیند گزند
|
به فرخنده شغلی که فرمود شاه
|
|
کمربندم و سرنپیچم ز راه
|
ولی شاه باید که در کار خویش
|
|
پژوهش نماید به مقدار خویش
|
چو پایان رفتن فراز آیدش
|
|
سوی بازگشتن نیاز آیدش
|
به فرماندهی سر ندارد گران
|
|
جهان را سپارد به فرمانبران
|
نشاید به یک تن جهان داشتن
|
|
همه عالم آن خود انگاشتن
|
جهان قسمت ملک دارد بسی
|
|
وز او هست هر قسمتی با کسی
|
چو قسم خدا را کنی رام خویش
|
|
بر آن قسمت افتاده دان نام خویش
|
طرفدار چون شد به فرمان تو
|
|
طرف بر طرف هست ملک آن تو
|
چو ملک تو شد خانه دشمنان
|
|
بدو باز مگذار یکسر عنان
|
در این بوم بیگانه کم کن نشست
|
|
مکن خویشتن را بدو پای بست
|
تو نتوانی این ملک را داشتن
|
|
نه بر وارثان نیز بگذاشتن
|
که بر ملک این خانه دعوی بسی است
|
|
همان حجت ملک با هر کسی است
|
در این مرز و بوم از پی سروری
|
|
ز رومی مده هیچکس را سری
|
زمین عجم گور گاه کیست
|
|
در و پای بیگانه وحشی پیست
|
در این سالها کایمنی از گزند
|
|
برار از جهان نام شاهی بلند
|
چو آیی سوی کشور خویش باز
|
|
مکن کار کوتاه بر خود دراز
|
ملکزادگان را برافروز چهر
|
|
که تا بر تو فیروز گردد سپهر
|
به هر کشوری پادشائی فرست
|
|
طلبکار جائی به جائی فرست
|
طرفها به شاهان گرفتار کن
|
|
به هر سو یکی را طرفدار کن
|
که ترسم دگر باره ایرانیان
|
|
ببندند بر خون دارا میان
|
درآرند لشگر به یونان و روم
|
|
خرابی درآید در آن مرز و بوم
|
چو هر یک جداگانه شاهی کنند
|
|
ز یکدیگران کینه خواهی کنند
|
ز مشغولی ملک خود هر کسی
|
|
ندارد سوی ما فراغت بسی
|
چو دشمن درآرد به تاراج دست
|
|
بدین چاره شاید بدو راه بست
|
دگر کین مینگیز در هیچ بوم
|
|
سر کینه خواهان مکش روی روم
|
به خونریزی شهریاران مکوش
|
|
که تا فتنه را خون نیاید به جوش
|
مپندار کز خون گردنکشان
|
|
چو خون سیاوش نماند نشان
|
مکش تیغ بر خون کس بی دریغ
|
|
ترا نیز خونست و با چرخ تیغ
|
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
|
|
که بر ناگزاینده ناید گزند
|
کم آزار شو کز همه داغ و درد
|
|
کم آزار یابد کم آزار مرد
|
کم خود نخواهی کم کس مگیر
|
|
ممیران کسیرا و هرگز ممیر
|
چو دستور ازین گونه بنمود راه
|
|
سخن کارگر شد پذیرفت شاه
|
چو گردون سر طشت سیمین گشاد
|
|
غراب سیه خایه زرین نهاد
|
مگر موبد پیر در باستان
|
|
بدین طشت و خایه زد آن داستان
|
جهاندار فرمود کاید وزیر
|
|
برفتن نشست از بر بارگیر
|
کتب خانه پارسی هر چه بود
|
|
اشارت چنان شد که آرند زود
|
سخنهای سربسته از هر دری
|
|
ز هر حکمتی ساخته دفتری
|
به یونان فرستاد با ترجمان
|
|
نبشت از زبانی به دیگر زبان
|
چو دستور آمد به دستور شاه
|
|
که گیرد دو اسبه سوی روم راه
|
برد روشنک را برآراسته
|
|
همان دفتر و گوهر و خواسته
|
به فرمان شه جای بگذاشتند
|
|
به یونان زمین راه برداشتند
|
ز شاه جهان روشنک بار داشت
|
|
صدف در شکم در شهوار داشت
|
چو موکب درآمد به یونان زمین
|
|
گرانبار شد گوهر نازنین
|
چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد
|
|
جهان بر گهر گوهری نو نهاد
|
نهادند نامش پس از مهد بوس
|
|
به فرمان اسکندر اسکندروس
|
ارسطو که دستور درگاه بود
|
|
به یونان زمین نایب شاه بود
|
ملک زاده را در خرام و خورش
|
|
همی داد چون جان خود پرورش
|
نگارین رخش را به ناز و به نوش
|
|
نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش
|
برآورده گیر این چنین صد نگار
|
|
فرو برده خاکش سرانجام کار
|