گزارندهی سرگذشت نخست
|
|
به اندیشهی نغز و رای درست
|
چنین داد مژده که چون شهریار
|
|
به ملک سپاهان برآراست کار
|
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
|
|
نبودش بسی در صفاهان درنگ
|
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد
|
|
به جای کیومرث و کیقباد
|
شد آراسته ملک ایران بدو
|
|
قوی گشت پشت دلیران بدو
|
بزرگان بدو تهنیت ساختند
|
|
بدان سر بزرگی سر افراختند
|
نثاری که باشد سزاوار تخت
|
|
فشاندند بر شاه پیروز بخت
|
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ
|
|
ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ
|
رسولان رسیدند با ساو و باج
|
|
همایون کنان شاه را تخت و تاج
|
چو شه پای بر تخت زرین نهاد
|
|
ز گنج سخن حصن روئین گشاد
|
که باد آفرینندهای را سپاس
|
|
که کرد آفرین گوی را حق شناس
|
سر چون منی را ز بالین خاک
|
|
به انجم رسانید چون نور پاک
|
به ایرانم آورد از اقصای روم
|
|
به فرمان من سنگ را کرد موم
|
بجائی رسانید کار مرا
|
|
که محمل کشد چرخ بار مرا
|
پذیرفتم از داور آسمان
|
|
که ناسایم از داوری یک زمان
|
ستمدیده را داد بخشی کنم
|
|
شب تیرگان را درخشی کنم
|
خرد بر وفا رهنمای منست
|
|
صلاح جهان در وفای منست
|
ره راستی گیرم امروز پیش
|
|
که آگاهم از روز فردای خویش
|
بپرهیزم از روز عذر آوری
|
|
بپرهیزگاری کنم داوری
|
ز پیشانی پیل تا پای مور
|
|
نیاید ز من بر کسی دست زور
|
ندارم طمع بر زر و سیم کس
|
|
وگر چند یابم بر آن دسترس
|
ز خلق ار چه آزار بینم بسی
|
|
نخواهم که آزارد از من کسی
|
ده و دوده را برگرفتم خراج
|
|
نه ساو از ولایت ستانم نه باج
|
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست
|
|
مهیا کنم قسمت هر که هست
|
دهم هر کسی را ز دولت کلید
|
|
کنم پایهی کار هر کس پدید
|
هنرمند را سر برآرم بلند
|
|
کشم پای دیوانه را زیر بند
|
بپیچم سر از رایگان خوارگان
|
|
مگر بیزبانان و بیچارگان
|
چو دارد تنومند کار آگهی
|
|
نخواهم که باشد ز کاری تهی
|
چو بینم کسی را که او رنج برد
|
|
که با خرج او دخل او هست خرد
|
در آن خرجش امیدواری دهم
|
|
ز گنحینه خویش یاری دهم
|
به دین و به دانش کنم کارها
|
|
دهم داد را روز بازارها
|
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
|
|
مگر زان کسی کاو بود ترسگار
|
در آس افکنم هر کرا سود نیست
|
|
ببخشایم آن را که بخشودنیست
|
جهان از سخا دارم آراسته
|
|
سخن را مدد بخشم از خواسته
|
ستم را ز خود دور دارم بهش
|
|
ستمکش نوازم ستمگاره کش
|
بجای یکی بد یکی بد کنم
|
|
به پاداش نیکی یکی صد کنم
|
عقوبت کنم خلق را بر گناه
|
|
نوازش کنم چون شود عذرخواه
|
چو گردن کشد خصم گردن زنم
|
|
چو در دشمنی تن زند تن زنم
|
بنا کردن نیکی از من بود
|
|
بدی را بدایت ز دشمن بود
|
من آن خاک بیزم به غربال رای
|
|
که بستانم و باز ریزم بجای
|
چو دولاب کو شربت تر دهد
|
|
از ین سرستاند بدان سر دهد
|
بهرچ از سر تیغم آید فراز
|
|
سر تازیانهام کند ترکتاز
|
سر تیغم آرد جهان را به چنگ
|
|
سرتازیانه دهد بید رنگ
|
از آن آمدم بر سر این سریر
|
|
که افتادگان را شوم دستگیر
|
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب
|
|
به یک دست آتش به یک دست آب
|
به سنگی رسم سخت بگدازمش
|
|
به کشتی رسم تشنه بنوازمش
|
به خود نامدم سوی ایران ز روم
|
|
خدایم فرستاد از آن مرز و بوم
|
بدان تا حق از باطل آرم پدید
|
|
ز من بند هر قفل یابد کلید
|
سر حق شناسان برارم ز خاک
|
|
به باطل پرستان درارم هلاک
|
ز دنیا برم رنگ ناداشتی
|
|
دهم باد را با چراغ آشتی
|
فرشته کنم دیو هر خانه را
|
|
برآرایم از گنج ویرانه را
|
کجا عدل من سر برارد چو سرو
|
|
ز بیداد شاهین نترسید تذر و
|
شبانی کند گرگ بر گوسفند
|
|
همان شیر بر گور نارد گزند
|
بدان را ز نیکی کنم ناصبور
|
|
ز نیکان بدی را کنم نیز دور
|
کسی را من سر برافراختم
|
|
به پای کسش در نینداختم
|
وگر همسری را دریدم جگر
|
|
ندادم به درندگان دگر
|
نکشتم نهانی کسی را به زهر
|
|
مگر کاشکارا به شمشیر قهر
|
نه در کس جهانسوزی آموختم
|
|
نه بی حجتی خرمنی سوختم
|
نخواهم که آرم به کس بر شکست
|
|
وگر بشکنم مومیائیم هست
|
گر از من به چشمی رسد چشم درد
|
|
توانم درو توتیا نیز کرد
|
خدایم در این کار یاری دهاد
|
|
ز چشم بدان رستگاری دهاد
|
چو این داستان گفت شه یک به یک
|
|
نیوشنده را دست شد بر فلک
|
در آن انجمن بود بسیار کس
|
|
به شاه آزمائی گشاده نفس
|
از آن بوالفضولان بسیار گوی
|
|
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی
|
پژوهندهای بود حجت نمای
|
|
در آن انجمن گشت شاه آزمای
|
که شاها مرا یک درم درخورست
|
|
اگر بخشی از کشوری بهترست
|
جهاندار گفت از خداوند گاه
|
|
به اندازه قدر او گنج خواه
|
پژوهنده گفتا چو از یک درم
|
|
خجالت برد شه که چیزیست کم
|
به ار ملک عالم ببخشد به من
|
|
به انجم رساند سرم ز انجمن
|
دگر باره شه گفت کای بدسگال
|
|
به اندازه خود نکردی سال
|
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش
|
|
یکی کم ز من دیگری از تو بیش
|
به اندازه باشد سخن گسترید
|
|
گزافه سخن را نباید شنید
|
سخن کان به ابرو درآرد گره
|
|
اگر آفرینست ناگفته به
|
دگر پرسشی کرد مرد دلیر
|
|
که بالا چرائی تو و خلق زیر
|
چو گوئی که یک رویه هستیم بار
|
|
چرا زیر و بالا درآری به کار
|
ملک گفت سرور منم زین گروه
|
|
چو سر زیر باشد نباشد شکوه
|
سر رستنی زیر زیبا بود
|
|
سر آدمی به که بالا بود
|
به ار شاه را جای باشد بلند
|
|
که تا دیدهها زو شود بهرهمند
|
دگر زیرکی گفت کای شهریار
|
|
خردمند را با رعونت چکار
|
ترا زیور ایزدی در دلست
|
|
به زیور چه پوشی تنی کز گلست
|
ملک گفت کارایش خسروی
|
|
دهد چشم بینندگان را نوی
|
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
|
|
شما را به خود چشم روشن کنم
|
نبینی که چون بشکفد نوبهار
|
|
بدو چشم روشن شود روزگار
|
از آن نکتهها مردم تیزهوش
|
|
پر از لعل و پیروزه کردند گوش
|
دعا تازه کردند بر جان او
|
|
به جان باز بستند پیمان او
|
از آن بردباری کز او یافتند
|
|
به فرمان او پاک بشتافتند
|
به آیین جمشید هر روز شاه
|
|
شدی بر سر گاه هر صبحگاه
|
نوازش همی کرد با بندگان
|
|
نگه داشت آیین فرخندگان
|
فرستاد نامه به هر کشوری
|
|
به هر مرزبانی و هر مهتری
|
گرائیدشان دل به افسون خویش
|
|
امان دادشان از شبیخون خویش
|
جهانرا به فرمان خود رام کرد
|
|
در آن رام کردن کم آرام کرد
|