گزارشگر دفتر خسروان
|
|
چنین کرد مهد گزارش روان
|
که چون در سپاهان کمر بست شاه
|
|
رسانید بر چرخ گردان کلاه
|
برآسود روزی دو در لهو و ناز
|
|
ز مشکوی دارا خبر جست باز
|
در هفت گنجینه را باز کرد
|
|
برسم کیان خلعتی ساز کرد
|
ز مصری و رومی و چینی پرند
|
|
برآراست پیرایهی ارجمند
|
لباس گرانمایهی خسروی
|
|
که دل را نوا داد و تن را نوی
|
قصبهای زربفت و خزهای نرم
|
|
که پوشندگان را کند مهد گرم
|
ز گوهر بسی عقد آراسته
|
|
برآموده با آن بسی خواسته
|
بسی نامه مهر ناکرده باز
|
|
ز نیفه بسی جامهی دلنواز
|
فرستاد یکسر به مشکوی شاه
|
|
به سرخی بدل کرد رنگ سیاه
|
به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد
|
|
طلای زر افکند بر لاجورد
|
به سنگ سیه بر زر سرخ سود
|
|
مگر بر محک زر همی آزمود
|
شبستان دارا ز ماتم بشست
|
|
بجای بنفشه گل سرخ رست
|
چو آراست آن باغ بدرام را
|
|
برافروخت روی دلارام را
|
شکیبائی آورد روزی سه چار
|
|
که تا بشکفد غنچهی نوبهار
|
عروسان به زیور کشی خو کنند
|
|
سر و فرق را نغز و نیکو کنند
|
تمنای دل در دماغ آورند
|
|
نظر سوی روشن چراغ آورند
|
چو دانست کز سوک چیزی نماند
|
|
رعونت به عذر آستین برفشاند
|
به دستور شیرین زبان گفت خیز
|
|
زبان و قدم هر دو بگشای تیز
|
به مشکوی دارا شو از ما بگوی
|
|
که اینجا بدان گشتم آرام جوی
|
که تا روی مهروی دارا نزاد
|
|
ببینم که دیدنش فرخنده باد
|
حصاری کشم در شبستان او
|
|
برآرم سر زیر دستان او
|
یکی مهد زرین برآموده در
|
|
همه پیکر از لعل و پیروزه پر
|
ببر تا نشیند در او نازنین
|
|
خرامان شود آسمان بر زمین
|
دگر باد پایان با زین زر
|
|
ز بهر پرستندگانش ببر
|
چو دستور دانا چنین دید رای
|
|
کمر بست و آورد فرمان بجای
|
ره خانه خاص دارا گرفت
|
|
همه خانه را در مدارا گرفت
|
در آمد به مشگوی مشگین سرشت
|
|
چو آب روان کاید اندر بهشت
|
بهشتی پر از حور زیبنده دید
|
|
فریبنده شد چون فریبنده دید
|
بدان سیب چهران مردم فریب
|
|
همی کرد بازی چو مردم به سیب
|
نخستین حدیثی که آمد فرود
|
|
ز شه داد پوشیدگان را درود
|
که مشگوی شه را ز شه نور باد
|
|
دوئی از میان شما دور باد
|
اگر چرخ گردان خطائی نمود
|
|
بدین خانه دست آزمائی نمود
|
شه از جمله آن زیانها که رفت
|
|
گناهی ندارد در آنها که رفت
|
امیدم چنان شد سرانجام کار
|
|
که نومید از او گردد امیدوار
|
به اقبال این خانه رای آورد
|
|
خداوندی خود بجای آورد
|
به فرمان دارا و فرهنگ خویش
|
|
نهد شغل پیوند را پای پیش
|
جهان پادشا را چنین است کام
|
|
به عصمت سرائی چنین نیکنام
|
که روشن شود روی چون عاج او
|
|
شود روشنک درة التاج او
|
به روشن رخش چشم روشن کند
|
|
بدان سرخ گل خانه گلشن کند
|
ز دارا چنین در پذیرفت عهد
|
|
به مه بردن اینک فرستاد مهد
|
جهاندار کاینجا عنان باز کرد
|
|
تمنای این شغل را ساز کرد
|
زبان کسان بست ازین گفتگوی
|
|
به پای خود آمد بدین جستجوی
|
پریروی را سوی مهد آورید
|
|
به ترتیب این کار جهد آورید
|
چنین گفت با رای زن ترجمان
|
|
که در سایه شاه دایم بمان
|
کس خانه هم خانه زادی شود
|
|
به یاد آمده هم به یادی شود
|
به آب زر این نکته باید نوشت
|
|
شتربان درود آنچه خر بنده کشت
|
کمر گوشه مهد او تاج ماست
|
|
زمین بوس آن مهد معراج ماست
|
اگر برده گیرد سرافکندهایم
|
|
وگر جفت سازد همان بندهایم
|
ز فرمان او سر نباید کشید
|
|
کجا رای او هست زرین کلید
|
اگر سر درآرد بدین شغل شاه
|
|
سر روشنک را رساند به ماه
|
به کابین خسرو رضا دادهایم
|
|
که از تخمه خسروان زادهایم
|
به روزی که فرمان دهد شهریار
|
|
که پیوند را باشد آن اختیار
|
به درگاه خسرو خرامش کنیم
|
|
به آئین پرستیش رامش کنیم
|
چو دستور فرزانه پاسخ شنید
|
|
سوی شاه شد باز گفت آنچه دید
|
رخ شه برافروخت از خرمی
|
|
که صید جواب خوشست آدمی
|
جوابی که در گوش گرد آورد
|
|
نیوشنده را دل به درد آورد
|
به روزی که طالع برومند بود
|
|
نظرها سزاوار پیوند بود
|
جهانجوی بر رسم آبای خویش
|
|
پریزاده را کرد همتای خویش
|
به رسم کیان نیز پیمان گرفت
|
|
وفا در دل و مهر در جان گرفت
|
در آن بیعت از بهر تمکین او
|
|
به ملک عجم بست کابین او
|
بفرمود تا کاردانان دهر
|
|
در آرایش آرند بازار و شهر
|
به منسوج خوارزم و دیبای روم
|
|
مطرز کنند آن همه مرز وبوم
|
سپاهان بدانسان که میخواستند
|
|
به دیبا و گوهر بیاراستند
|
کشیدند بر طرهی کوی و بام
|
|
شقایق نمطهای بیجاده فام
|
علمها به گردون برافراختند
|
|
جهان را نوآرایشی ساختند
|
پر از کله شد کوی و بازارها
|
|
دگرگونه شد سکهی کارها
|
نشاندند مطرب بهر برزنی
|
|
اغانی سرائی و بربط زنی
|
شکر ریز آن عود افروخته
|
|
عدو را چو عود و شکر سوخته
|
ز خیزان طرف تا لب زنده رود
|
|
زمین زنده گشت از نوای سرود
|
ز بس رود خیزان که از می رسید
|
|
لب رامشان رود را میگزید
|
گلاب سپاهان و مشک طراز
|
|
سر شیشه و نافه کردند باز
|
شفق سرخ گل بسته بر سور شاه
|
|
طبق پر شکر کرده خورشید و ماه
|
سپهر از شکر کوشکی ساخته
|
|
ز گل گنبدی دیگر افراخته
|
همه بوم و کشور ز شادی بجوش
|
|
مغنی برآورده هر سو خروش
|
چو شب جلوه کرد از پرند سیاه
|
|
رخ و زلف آراست از مشک و ماه
|
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ
|
|
درو غالیه سوده عطار کرخ
|
ز بهر شه آن ماه مشگین کمند
|
|
ز چشم و دهان ساخت بادام و قند
|
فرستاد هر دو به مشکوی شاه
|
|
که در خورد مشکو بود مشک و ماه
|
دگر روز چون آفتاب بلند
|
|
عروسانه سر برکشید از پرند
|
دل شاه روم از پی آن عروس
|
|
به شورش در افتاد چون زنگ روس
|
یکی مجلس آراست از رود و می
|
|
که مینو ز شرمش برآورد خوی
|
به می لهو میکرد با مهتران
|
|
سر و ساغرش هر دو از می گران
|
ببخشید چندان در آن روز گنج
|
|
که آمد زمین از کشیدن به رنج
|
چو شب عقد خورشید درهم شکست
|
|
عقیقی در آمد شفق را به دست
|
به پیروزهی بوسحاقیش داد
|
|
سخن بین که با بوسحاقان فتاد
|
ملک یافت بر کام دل دسترس
|
|
به مشکوی مشگین فرستاد کس
|
که تا روشنک را چو روشن چراغ
|
|
بیارند با باغ پیرای باغ
|
چنین گفت با روشنک مادرش
|
|
ز روشن روان شاه اسکندرش
|
که یاقوت یکتای اسکندری
|
|
چو همتای در شد به هم گوهری
|
بدین عقد دولت پناهی کنیم
|
|
همان میری و پادشاهی کنیم
|
نباید سر از حکم او تافتن
|
|
که نتوان ازو بهتری یافتن
|
کمر کن سر زلف بر بند کیش
|
|
که فرخ بود بر تو فرخندگیش
|
جز او هر که او با تو سر میزند
|
|
چو زلف تو سر بر کمر میزند
|
به گوش تو گر حلقهی زر بود
|
|
چو بی او بود حلقهی دربود
|
مدارای او کن که دارای ماست
|
|
چو دارا دلش بر مدارای ماست
|
پذیرفت ازو دختر دلنواز
|
|
پذیرفتی سخت با شرم و ناز
|
پریزاده را از پی بزم شاه
|
|
نشاندند در مهد زرین چو ماه
|
به خلوتگه خسروش تاختند
|
|
ز نظارگان پرده پرداختند
|
پس آن که شد پیشکشهای نغز
|
|
که بینندگان را برافروخت مغز
|
سبک مادر مهربان دستبرد
|
|
گرامی صدف را به دریا سپرد
|
که از تخم شاهان و گردنکشان
|
|
همین یک سهی سرو مانده نشان
|
نگویم گرامیترین گوهری
|
|
سپردم به نامیترین شوهری
|
پدر کشتهای بی پدر ماندهای
|
|
یتیمی ولایت برافشاندهای
|
سپردم به زنهار اسکندری
|
|
تو دانی و فردا و آن داوری
|
پذیرفت شاهنشه از مادرش
|
|
نهاد افسر همسری بر سرش
|
به سوسن سپردند شمشاد را
|
|
چمن جای شد سرو آزاد را
|
شه از لعل آن گوهر شاهوار
|
|
به گوهر خریدن درآمد به کار
|
پریچهرهای دید کز دلبری
|
|
پرستنده شد پیکرش را پری
|
خرامنده سروی رطب بار او
|
|
شکر چاشنی گیر گفتار او
|
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز
|
|
دوا بخش بیمار و بیمار خیز
|
ارش کوته و زلف وگردن دراز
|
|
لبی چون شکر خال با او به راز
|
زنخ ساده و غبغب آویخته
|
|
گلابی ز هر چشمی انگیخته
|
به خوناب پروردهای چون جگر
|
|
سر از دیده بر کردهای چون بصر
|
بهر شور کز لب برانگیختی
|
|
نمک بر دل خستهای ریختی
|
به هر خنده کز لب شکر ریز کرد
|
|
شکر خندهای را منش تیز کرد
|
رخی چون گل و آب گل ریخته
|
|
میان لاغر و سینه انگیخته
|
شکن گیر گیسویش از مشگ ناب
|
|
زده سایه بر چشمهی آفتاب
|
سکندر که آن چشمه و سایه دید
|
|
برآسوده شد چون به منزل رسید
|
به چشم وفا سازگار آمدش
|
|
دلش برد چون در کنار آمدش
|
به کام دلش تنگ در بر گرفت
|
|
وز آن کام دل کام دل برگرفت
|
شده روشن از روشنک جان او
|
|
ز فردوس روشنتر ایوان او
|
جهان بانوش خواند پیوسته شاه
|
|
بر او داشت آیین حشمت نگاه
|
که بیدار و با شرم و آهسته بود
|
|
ز ناگفتنیها زبان بسته بود
|
کلید همه پادشاهی که داشت
|
|
بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت
|
یکی ساعت از دیدن روی او
|
|
شکیبا نشد تا نشد سوی او
|
به شادی در آن کشور چون بهشت
|
|
برآسود با آن بهشتی سرشت
|
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
|
|
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد
|
خروس صراحی درآمد به جوش
|
|
خروش از سر خم همی گفت نوش
|
ز حلق خروسان طاوس دم
|
|
فرو ریخت در طاسها خون خم
|
میو مجلس شه بر آواز چنگ
|
|
به رخسار گیتی در آورد رنگ
|
شه هفت کشور به رسم کیان
|
|
یکی هفت چشمه کمر بر میان
|
برآمد چو خورشید بالای تخت
|
|
فلک در غلامی کمر کرده سخت
|
بر آراسته بزمی از نای و نوش
|
|
به لطفی که بیننده را برد هوش
|
نشاندند شایستگان را ز پای
|
|
بقدر هنر هر یکی جست جای
|
شکر ریخت مطرب به رامشگری
|
|
کمر بست ساقی به جان پروری
|
ز تری که میرفت رود و رباب
|
|
هوس را همی برد چون رود آب
|
سکندر سخا را سرآغاز کرد
|
|
در گنج اسکندری باز کرد
|
ز بس گنج دادن به ایران سپاه
|
|
ز دامن گهر موج زد بر کلاه
|
جهان را به پیرایههای نوی
|
|
برآراست از خلعت خسروی
|
همانا که بود آفتاب بلند
|
|
همه عالم از نور او بهرهمند
|
بلند آفتابی که شد گنج بخش
|
|
بدادن نگردد تهی چون درخش
|
جهاندار بخشنده باید نه خس
|
|
خصال جهانداری اینست و بس
|