سپندی بیار ای جهاندیده پیر
|
|
بر آتش فشان در شبستان میر
|
که چشمک زنان پیشهای میکنم
|
|
ز چشم بد اندیشهای میکنم
|
ولیکن چو میسوزم از دل سپند
|
|
به من چشم بد چون رساند گزند
|
خطرهای رهزن درین ره بسیست
|
|
کسی کاین نداند چه فارغ کسیست
|
چه عمریست کوراز چندین خطر
|
|
به افسونگری برد باید بسر
|
به ار پای ازین پایه بیرون نهم
|
|
نهنبن برین دیک پر خون نهم
|
گزارنده داستانهای پیش
|
|
چنین گوید از پیش عهدان خویش
|
که چون دین دهقان بر آتش نشست
|
|
بمرد آتش و سوخت آتش پرست
|
سکندر بفرمود که ایرانیان
|
|
گشایند از آتش پرستی میان
|
همان دین دیرینه را نو کنند
|
|
گرایش سوی دین خسرو کنند
|
مغان را به آتش سپارند رخت
|
|
برآتشکده کار گیرند سخت
|
چنان بود رسم اندران روزگار
|
|
که باشد در آتشگه آموزگار
|
کند گنجهائی در او پای بست
|
|
نباشد کسی را بدان گنج دست
|
توانگر که میراث خواری نداشت
|
|
بر آتشکده مال خود را گذاشت
|
بدان رسم کافاق را رنج بود
|
|
هر آتشکده خانهی گنج بود
|
سکندر چو کرد آن بناها خراب
|
|
روان کرد گنجی چو دریای آب
|
بر آتشگهی کو گذر داشتی
|
|
بنا کندی آن گنج برداشتی
|
دگر عادت آن بود کاتش پرست
|
|
همه ساله با نوعروسان نشست
|
به نوروز جمشید و جشن سده
|
|
که نو گشتی آیین آتشکده
|
ز هر سو عروسان نادیده شوی
|
|
ز خانه برون تاختندی به کوی
|
رخ آراسته دستها در نگار
|
|
به شادی دویدندی از هر کنار
|
مغانه می لعل برداشته
|
|
به باد مغان گردن افراشته
|
ز برزین دهقان و افسون زند
|
|
برآورده دودی به چرخ بلند
|
همه کارشان شوخی و دلبری
|
|
گه افسانه گوئی گه افسونگری
|
جز افسون چراغی نیفروختند
|
|
جز افسانه چیزی نیاموختند
|
فرو هشته گیسو شکن در شکن
|
|
یکی پایکوب و یکی دستزن
|
چو سرو سهی دستهی گل به دست
|
|
سهی سرو زیبا بود گل پرست
|
سرسال کز گنبد تیز رو
|
|
شعار جهان را شدی روز نو
|
یکی روزشان بودی از کوه و کاخ
|
|
به کام دل خویش میدان فراخ
|
جدا هر یکی بزمی آراستی
|
|
وز آنجابسی فته برخاستی
|
چو بکرشته شد عقد شاهنشهی
|
|
شد از فتنه بازار عالم تهی
|
به یک تاجور تخت باشد بلند
|
|
چو افزون بود ملک یابد گزند
|
یکی تاجور بهتر از سد بود
|
|
که باران چو بسیار شد بد بود
|
چنان داد فرمان شه نیک رای
|
|
که رسم مغان کس نیارد بجای
|
گرامی عروسان پوشیده روی
|
|
به مادر نمایند رخ یا به شوی
|
همه نقش نیرنگها پاره کرد
|
|
مغان را ز میخانه آواره کرد
|
جهان را ز دینهای آلوده شست
|
|
نگهداشت بر خلق دین درست
|
به ایران زمین از چنان پشتیی
|
|
نماند آتش هیچ زردشتیی
|
دگر زان مجوسان گنجینه سنج
|
|
به آتشکده کس نیاکند گنج
|
همان نازنینان گلنار چهر
|
|
ز گلزار آتش بریدند مهر
|
چو شاه از جهان رسم آتش زدود
|
|
برآورد ز آتش پرستنده دود
|
بفرمود تا مردم روزگار
|
|
جز ایزد پرستی ندارند کار
|
به دین حنیفی پناه آورند
|
|
همه پشت بر مهر و ماه آورند
|
چو شد ملک در ملک آن ملک بخش
|
|
به میدان فراخی روان کرد رخش
|
به فرخندگی فتح را گشت جفت
|
|
بدان گونه کان نغز گوینده گفت
|
وگر بایدت تا به حکم نوی
|
|
دگرگونه رمزی ز من بشنوی
|
برار آن کهن پنبهها را ز گوش
|
|
که دیبای نو را کند ژنده پوش
|
بر آنگونه کز چند بیدار مغز
|
|
شنیدم درین شیوه گفتار نغز
|
بسی نیز تاریخها داشتم
|
|
یکی حرف ناخوانده نگذاشتم
|
بهم کردم آن گنج آکنده را
|
|
ورق پارههای پراکنده را
|
از آن کیمیاهای پوشیده حرف
|
|
برانگیختم گنجدانی شگرف
|
همان پارسی گوی دانای پیر
|
|
چینن گفت و شد گفت او دلپذیر
|
که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت
|
|
ز پرگار موصل برون برد رخت
|
چو زهره به بابل درآمد نخست
|
|
ز هاروتیان خاک آن بوم شست
|
بفرمود تا آتش موبدی
|
|
کشند از هنرمندی و بخردی
|
فسون نامه زند را تر کنند
|
|
وگرنه به زندان دفتر کنند
|
براه نیا خلق را ره نمود
|
|
تف و دود آتش ز دلها زدود
|
وز آنجا به تدبیر آزادگان
|
|
درآمد سوی آذر آبادگان
|
بهر جا که او آتشی دید چست
|
|
هم آتش فرو کشت و هم زند شست
|
در آن خطه بود آتشی سنگ بست
|
|
که خواندی خودی سوزش آتش پرست
|
صدش هیربد بود با طوق زر
|
|
به آتش پرستی گره بر کمر
|
بفرمود کان آتش دیر سال
|
|
بکشتند و کردند یکسر زکال
|
چو آتش فرو کشت از آن جایگاه
|
|
روان کرد سوی سپاهان سپاه
|
بدان نازنین شهر آراسته
|
|
که با خوشدلی بود و با خواسته
|
دل تاجور شادمانی گرفت
|
|
به شادی پی کامرانی گرفت
|
بسی آتش هیربد را بکشت
|
|
بسی هیربد را دوتا کرد پشت
|
بهاری کهن بود چینی نگار
|
|
بسی خوشتر از باغ در نوبهار
|
به آیین زردشت و رسم مجوس
|
|
به خدمت در آن خانه چندین عروس
|
همه آفت دیده و آشوب دل
|
|
ز گل شان فرو رفته در پا به گل
|
در او دختری جادو از نسل سام
|
|
پدر کرده آذر همایونش نام
|
چو برخواندی افسونی آن دلفریب
|
|
ز دل هوش بردی ز دانا شکیب
|
به هاروتی از زهره دل برده بود
|
|
چو هاروت صد پیش او مرده بود
|
سکندر چو فرمود کردن شتاب
|
|
بدان خانه تا خانه گردد خراب
|
زن جادو از هیکل خویشتن
|
|
نمود اژدهائی بدان انجمن
|
چو دیدند خلق آتشین اژدها
|
|
دل خویش کردند از آتش رها
|
ز بیم وی افتادن و خیزان شدند
|
|
به نزد سکندر گریزان شدند
|
که هست اژدهائی در آتشکده
|
|
چو قاروره در مردم آتش زده
|
کسی کو بدان اژدها بگذرد
|
|
همان ساعتش یا کشد یا خورد
|
شه از راز آن کیمیای نهفت
|
|
ز دستور پرسید و دستور گفت
|
بلیناس داند چنین رازها
|
|
که صاحب طلسمست بر سازها
|
بلیناس را گفت شاه این خیال
|
|
چگونه نماید به مال بدسگال
|
خردمند گفت این چنین پیکری
|
|
نداند نمودن جز افسونگری
|
اگر شاه خواهد شتاب آورم
|
|
سر اژدها در طناب آورم
|
جهاندار گفت اینت پتیارهای
|
|
برو گر توانی بکن چارهای
|
خردمند شدسوی آتشکده
|
|
سیاه اژدها دید سر بر زده
|
چو آن اژدها در بلیناس دید
|
|
ره آبگینه بر الماس دید
|
برانگیخت آن جادوی ناشکیب
|
|
بسی جادوئیهای مردم فریب
|
نشد کارگر هیچ در چاره ساز
|
|
سوی جادوی خویشتن گشت باز
|
هر آن جادویی کان نشد کارگر
|
|
به جادوی خود باز پس کرد سر
|
به چارهگری زیرک هوشمند
|
|
فسون فساینده را کرد بند
|
به وقتی که آن طالع آید بدست
|
|
کزو جادوئی را دراید شکست
|
بفرمود کارند لختی سداب
|
|
برآن اژدها زد چو بر آتش آب
|
به یک شعبده بست بازیش را
|
|
تبه کرد نیرنگ سازیش را
|
چو دختر چنان دید کان هوشمند
|
|
ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند
|
به پایش درافتاد و زنهار خواست
|
|
به آزرم شاه جهان بار خواست
|
بلیناس چون روی آن ماه دید
|
|
تمنای خود را بدو راه دید
|
بزنهار خویش استواریش داد
|
|
ز جادوکشان رستگاریش داد
|
بفرمود تا آتش افروختند
|
|
بدان آتش آتشکده سوختند
|
پریروی را برد نزدیک شاه
|
|
که این ماه بود اژدهای سیاه
|
زنی کاردانست و بسیار هوش
|
|
فلک را به نیرنگ پیچیده گوش
|
ز قعر زمین برکشد چاه را
|
|
فرود آرد از آسمان ماه را
|
ز حل را سیاهی بشوید ز روی
|
|
شود بر حصاری به یک تار موی
|
به خوبی چگویم پری پیکری
|
|
پری را نبوده چنین دختری
|
سر زلفش از چنبر مشگ ناب
|
|
رسن کرده بر گردن آفتاب
|
به اقبال شه راه بربستمش
|
|
همه نام و ناموس بشکستمش
|
زبون شد درآمد بزنهار من
|
|
سزد گر کند خسروش یار من
|
وگر خدمت شاه را درخور است
|
|
مرا هم خداوند و هم خواهر است
|
چو شه دید رخسار آن دلفریب
|
|
برآراسته ماهی از زر و زیب
|
بلیناس را داد کین رام تست
|
|
سزاوار می خوردن جام تست
|
ولیکن مباش ایمن از رنگ او
|
|
مشو غافل از مکر و نیرنگ او
|
اگر کژدمی کهربا دم بود
|
|
مشو ایمن از وی که کژدم بود
|
بلیناس بر شکر تسلیم شاه
|
|
رخ خویش مالید بر خاک راه
|
پریروی را بانوی خانه کرد
|
|
پری چند زین گونه دیوانه کرد
|
برآموخت زو جادوئیها تمام
|
|
بلیناس جادوش از آن گشت نام
|
اگر جادوئی گر ستاره شناس
|
|
ز خود مرگ را برنبندی مراس
|