گزارندهی نظم این داستان
|
|
سخن راند بر سنت راستان
|
که چون آتش روز روشن گذشت
|
|
پر از دود شد گنبد تیز گشت
|
شب از ماه بربست پیرایهای
|
|
شگفتی بود نور بر سایهای
|
طلایه ز لشگرگه هر دو شاه
|
|
شده پاس دارنده تا صبحگاه
|
یتاقی به آمد شدن چون خراس
|
|
نیاسود دراجه از بانگ پاس
|
بسا خفته کز هیبت پیل مست
|
|
سراسیمه هر ساعت از خواب جست
|
غنوده تن مرد از رنج و تاب
|
|
نظر هر زمانی درآمد ز خواب
|
نیایش کنان هر دو لشگر به راز
|
|
کهای کاشکی بودی امشب دراز
|
مگر کان درازی نمودی درنگ
|
|
به دیری پدید آمدی روز جنگ
|
سگالش چنان شد دو کوشنده را
|
|
که ریزند صفرای جوشنده را
|
چو خورشید روشن برآرد کلاه
|
|
پدیدار گردد سپید از سیاه
|
دو خسرو عنان در عنان آورند
|
|
ره دوستی در میان آورند
|
به آزرم خشنودی از یکدیگر
|
|
بتابند و زان برنتابند سر
|
چو دارا دران داوری رای جست
|
|
دل رای زن بود در رای سست
|
سوی آشتی کس نشد رهنمون
|
|
نمودند رایش به شمشیر و خون
|
که ایرانی از رومی بیش خورد
|
|
به قایم کجا ریزد اندر نبرد
|
چو فردا فشاریم در جنگ پای
|
|
ز رومی نمانیم یک تن بجای
|
بدین عشوه دادند شه را شکیب
|
|
یکی بر دلیری یکی بر فریب
|
همان قاصدان نیز کردند جهد
|
|
که بر خون او بسته بودند عهد
|
سکندر ز دیگر طرف چاره ساز
|
|
که چون پای دارد دران ترکتاز
|
خیال دو سرهنگ را پیش داشت
|
|
جز آن خود که سرهنگی خویش داشت
|
چنین گفت با پهلوانان روم
|
|
که فردا درین مرکز سخت بوم
|
بکوشیم کوشیدنی مردوار
|
|
رگ جان به کوشش کنیم استوار
|
اگر دست بردیم ماراست ملک
|
|
وگر ما شدیم آن داراست ملک
|
قیامت که پوشیدهی رای ماست
|
|
بود روزی آن روز فردای ماست
|
به اندیشههائی چنین هولناک
|
|
دو لشگر غنودند با ترس و باک
|
چو گیتی در روشنی باز کرد
|
|
جهان بازی دیگر آغاز کرد
|
به آتش به دل گشت مشتی شرار
|
|
کلیچه شد آن سیم کاووس وار
|
درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه
|
|
کز آن جنبش آمد جهان را ستوه
|
فریدون نسب شاه بهمن نژاد
|
|
چو برخاست از اول بامداد
|
همه ساز لشگر به ترتیب جنگ
|
|
برآراست از جعبه نیم لنگ
|
ز پولاد صد کوه بر پای کرد
|
|
به پائین او گنج را جای کرد
|
چو بر میمنه سازور گشت کار
|
|
همان میسره شد چو روئین حصار
|
جناح از هوا در زمین برد بیخ
|
|
پس آهنگ شد چون زمین چار میخ
|
جهاندار در قلبگه کرد جای
|
|
درفش کیانیش بر سر به پای
|
سکندر که تیغ جهانسوز داشت
|
|
چنان تیغی از بهر آن روز داشت
|
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ
|
|
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ
|
جناح سپه را به گردون کشید
|
|
سم بارکی بر سر خون کشید
|
گرانمایگان را بدانسان که خواست
|
|
بفرمود رفتن سوی دست راست
|
گروهی که پرتابیان ساختشان
|
|
چپ انداز شد بر چپ انداختشان
|
همان استواران درگاه را
|
|
کز ایشان بدی ایمنی شاه را
|
به قلب اندرون داشت با خویشتن
|
|
چو پولاد کوهی شد آن پیلتن
|
برآمد ز قلب دو لشگر خروش
|
|
رسید آسمان را قیامت به گوش
|
تبیره بغرید چون تند شیر
|
|
درآمد به رقص اژدهای دلیر
|
ز شوریدن ناله کر نای
|
|
برافتاد تب لرزه بر دست و پای
|
ز فریاد روئین خم از پشت پیل
|
|
نفیر نهنگان برآمد ز نیل
|
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
|
|
بدرید زهره بپیچید ناف
|
ز غریدن کوس خالی دماغ
|
|
زمین لرزه افتاد در کوه و راغ
|
درآمد ز بحران سر بید برگ
|
|
گشاده بر او روزن درع و ترگ
|
ز بس تیر باران که آمد به جوش
|
|
فکند ابر بارانی خود ز دوش
|
گران تیر باران کنون آمدی
|
|
بجای نم از ابر خون آمدی
|
خروشیدن کوس روئینه کاس
|
|
نیوشنده را داد بر جان هراس
|
جلاجل زنان از نواهای زنگ
|
|
برآورده خون از دل خاره سنگ
|
به جنبش درآمد دو دریای خون
|
|
شد از موج آتش زمین لاله گون
|
زمین کو بساطی شد آراسته
|
|
غباری شد از جای برخاسته
|
به ابرو درآمد کمان را شکنج
|
|
شتابان شده تیر چون مار گنج
|
ستیزنده از تیغ سیماب ریز
|
|
چو سیماب کرده گریزا گریز
|
ز پولاد پیکان پیکر شکن
|
|
تن کوه لرزنده بر خویشتن
|
ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ
|
|
ز پرگار گردش فرو مانده لنگ
|
ز بس زخم کوپال خارا ستیز
|
|
زمین را شده استخوان ریز ریز
|
ز بس در دهن ناچخ انداختن
|
|
نفس را نه راه برون تاختن
|
سنان در سنان رسته چون نوک خار
|
|
سپر بر سپر بسته چون لالهزار
|
گریزندگان را در آن رستخیز
|
|
نه روی رهائی نه راه گریز
|
سواران همه تیر پرداخته
|
|
گهی تیر و گه ترکش انداخته
|
در آن مسلخ آدمیزادگان
|
|
زمین گشته کوه از بس افتادگان
|
به جان برد خود هر کسی گشته شاد
|
|
کس از کشته خود نیاورده یاد
|
ندارد کسی سوک در حربگاه
|
|
نه کس جز قراکند پوشد سپاه
|
سخن گو سخن سخت پاکیزه راند
|
|
که مرگ به انبوه را جشن خواند
|
چو مرگ از یکی تن برارد هلاک
|
|
شود شهری از گریه اندوهناک
|
به مرگ همه شهر ازین شهر دور
|
|
نگرید کس ارچه بود ناصبور
|
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
|
|
شده راه بر بسته بر ره نورد
|
بران دجله خون بلند آفتاب
|
|
چو نیلوفر افکنده زورق دراب
|
سنان سکندر دران داوری
|
|
سبق برده از چشمه خاوری
|
شراری که شمشیر دارا فکند
|
|
تبش در دل سنگ خارا فکند
|
چو لشگر به لشگر درآمیختند
|
|
قیامت ز گیتی برانگیختند
|
پراکندگی در سپاه اوفتاد
|
|
برینش در آزرم شاه اوفتاد
|
سپه چون پراکنده شد سوی جنگ
|
|
فراخی درآمد به میدان تنگ
|
کس از خاصگان پیش دارا نبود
|
|
کزو در دل کس مدارا نبود
|
دو سرهنگ غدار چون پیل مست
|
|
بر آن پیلتن بر گشادند دست
|
زدندش یکی تیغ پهلو گذار
|
|
که از خون زمین گشت چون لالهزار
|
درافتاد دارا بدان زخم تیز
|
|
ز گیتی برآمد یکی رستخیز
|
درخت کیانی درآمد به خاک
|
|
بغلطید در خون تن زخمناک
|
برنجد تن نازک از درد و داغ
|
|
چه خویشی بود باد را با چراغ
|
کشنده دو سرهنگ شوریده رای
|
|
به نزد سکندر گرفتند جای
|
که آتش ز دشمن برانگیختیم
|
|
به اقبال شه خون او ریختیم
|
ز دارا سر تخت پرداختیم
|
|
سرتاج اسکندر افراختیم
|
به یک زخم کردیم کارش تباه
|
|
سپردیم جانش به فتراک شاه
|
بیا تا ببینی و باور کنی
|
|
به خونش سم بارگی ترکنی
|
چو آمد ز ما آنچه کردیم رای
|
|
تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای
|
به ما بخش گنجی که پذرفتهای
|
|
وفا کن به چیزی که خود گفتهای
|
سکندر چو دانست کان ابلهان
|
|
دلیرند بر خون شاهنشهان
|
پشیمان شد از کرده پیمان خویش
|
|
که برخاستش عصمت از جان خویش
|
فرو میرد امیدواری ز مرد
|
|
چو همسال را سر درآید بگرد
|
نشان جست کان کشور آرای کی
|
|
کجا خوابگه دارد از خون و خوی
|
دو بیداد پیشه به پیش اندرون
|
|
به بیداد خود شاه را رهنمون
|
چو در موکب قلب دارا رسید
|
|
ز موکب روان هیچکس را ندید
|
تن مرزبان دید در خاک و خون
|
|
کلاه کیانی شده سرنگون
|
سلیمانی افتاده در پای مور
|
|
همان پشهی کرده بر پیل زور
|
به بازوی بهمن برآموده مار
|
|
ز روئین در افتاده اسفندیار
|
بهار فریدون و گلزار جم
|
|
به باد خزان گشته تاراج غم
|
نسب نامه دولت کیقباد
|
|
ورق بر ورق هر سوئی برده باد
|
سکندر فرود آمد از پشت بور
|
|
درآمد به بالین آن پیل زور
|
بفرمود تا آن دو سرهنگ را
|
|
دو کنج زخمه خارج آهنگ را
|
بدارند بر جای خویش استوار
|
|
خود از جای جنبید شوریدهوار
|
به بالینگه خسته آمد فراز
|
|
ز درع کیانی گره کرد باز
|
سر خسته را بر سر ران نهاد
|
|
شب تیره بر روز رخشان نهاد
|
فرو بسته چشم آن تن خوابناک
|
|
بدو گفت برخیز ازین خون و خاک
|
رها کن که در من رهائی نماند
|
|
چراغ مرا روشنائی نماند
|
سپهرم بدانگونه پهلو درید
|
|
که شد در جگر پهلویم ناپدید
|
تو ای پهلوان کامدی سوی من
|
|
نگهدار پهلو ز پهلوی من
|
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
|
|
همی آید از پهلویم بوی تیغ
|
سر سروران را رها کن ز دست
|
|
تو مشکن که ما را جهان خود شکست
|
چو دستی که بر ما درازی کنی
|
|
به تاج کیان دستیازی کنی
|
نگهدار دستت که داراست این
|
|
نه پنهان چو روز آشکاراست این
|
چو گشت آفتاب مرا روی زرد
|
|
نقابی به من درکش از لاجورد
|
مبین سرو را در سرافکندگی
|
|
چنان شاه را در چنین بندگی
|
درین بندم از رحمت آزاد کن
|
|
به آمرزش ایزدم یاد کن
|
زمین را منم تاج تارک نشین
|
|
ملرزان مرا تا نلرزد زمین
|
رها کن که خواب خوشم میبرد
|
|
زمین آب و چرخ آتشم میبرد
|
مگردان سر خفته را از سریر
|
|
که گردون گردان برآرد نفیر
|
زمان من اینک رسد بیگمان
|
|
رها کن به خواب خوشم یک زمان
|
اگر تاج خواهی ربود از سرم
|
|
یکی لحظه بگذار تا بگذرم
|
چو من زین ولایت گشادم کمر
|
|
تو خواه افسر از من ستان خواه سر
|
سکندر بنالید کای تاجدار
|
|
سکندر منم چاکر شهریار
|
نخواهم که بر خاک بودی سرت
|
|
نه آلودهی خون شدی پیکرت
|
ولیکن چه سودست کاین کار بود
|
|
تأسف ندارد درین کار سود
|
اگر تاجور سر برافراختی
|
|
کمر بند او چاکری ساختی
|
دریغا به دریا کنون آمدم
|
|
که تا سینه در موج خون آمدم
|
چرا مرکبم را نیفتاد سم
|
|
چرا پی نکردم درین راه گم
|
مگر ناله شاه نشنیدمی
|
|
نه روزی بدین روز را دیدمی
|
به دارای گیتی و دانای راز
|
|
که دارم به بهبود دارا نیاز
|
ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ
|
|
کلید در چاره ناید به چنگ
|
دریغا که از نسل اسفندیار
|
|
همین بود و بس ملک را یادگار
|
چه بودی که مرگ آشکارا شدی
|
|
سکندر هم آغوش دارا شدی
|
چه سودست مردن نشاید به زور
|
|
که پیش از اجل رفت نتوان به گور
|
به نزدیک من یکسر موی شاه
|
|
گرامیتر از صد هزاران کلاه
|
گر این زخم را چاره دانستمی
|
|
طلب کردمی تا توانستمی
|
نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی
|
|
که ماند ز دارای دولت تهی
|
چرا خون نگریم بران تاج و تخت
|
|
که دارنده را بر درافکند رخت
|
مباد آن گلستان که سالار او
|
|
بدین خستگی باشد از خار او
|
نفیر از جهانی که دارا کشست
|
|
نهان پرور و آشکارا کشست
|
به چارهگری چون ندارم توان
|
|
کنم نوحه بر زاد سرو جوان
|
چه تدبیر داری مراد تو چیست
|
|
امید از که داری و بیمت ز کیست
|
بگو هر چه داری که فرمان کنم
|
|
به چارهگری با تو پیمان کنم
|
چو دارا شنید این دم دلنواز
|
|
به خواهشگری دیده را کرد باز
|
بدو گفت کای بهترین بخت من
|
|
سزاوار پیرایه و تخت من
|
چه پرسی ز جانی به جان آمده
|
|
گلی در سموم خزان آمده
|
جهان شربت هرکس از یخ سرشت
|
|
بجز شربت ما که بر یخ نوشت
|
ز بی آبیم سینه سوزد درون
|
|
قدم تا سرم غرق دریای خون
|
چوبرقی که در ابر دارد شتاب
|
|
لب از آب خالی و تن غرق آب
|
سبوئی که سوراخ باشد نخست
|
|
به موم و سریشم نگردد درست
|
جهان غارت از هر دری میبرد
|
|
یکی آورد دیگری میبرد
|
نه زو ایمن اینان که هستند نیز
|
|
نه آنان که رفتند رستند نیز
|
ببین روز من راستی پیشه کن
|
|
تو تیز از چنین روزی اندیشه کن
|
چو هستی به پند من آموزگار
|
|
بدین روز ننشاندت روزگار
|
نه من به ز بهمن شدم کاژدها
|
|
بخاریدن سر نکردش رها
|
نه ز اسفندیار آن جهانگیر گرد
|
|
که از چشم زخم جهان جان نبرد
|
چو در نسل ما کشتن آمد نخست
|
|
کشنده نسب کرد بر ما درست
|
تو سرسبز بادی به شاهنشهی
|
|
که من کردم از سبزه بالین تهی
|
چو درخواستی کارزوی تو چیست
|
|
به وقتی که بر من بباید گریست
|
سه چیز آرزو دارم اندر نهان
|
|
براید به اقبال شاه جهان
|
یکی آنکه بر کشتن بیگناه
|
|
تو باشی درین داوری دادخواه
|
دویم آنکه بر تاج و تخت کیان
|
|
چو حاکم تو باشی نیاری زیان
|
دل خود بپردازی از تخم کین
|
|
نپردازی از تخمه ما زمین
|
سوم آنکه بر زیردستان من
|
|
حرم نشکنی در شبستان من
|
همان روشنک را که دخت منست
|
|
بدان نازکی دست پخت منست
|
بهم خوابی خود کنی سربلند
|
|
که خوان گردد از نازکان ارجمند
|
دل روشن از روشنک برمتاب
|
|
که با روشنی به بود آفتاب
|
سکندر پذیرفت ازو هر چه گفت
|
|
پذیرنده برخاست گوینده خفت
|
کبودی و کوژی درآمد به چرخ
|
|
که بغداد را کرد به کاخ و کرخ
|
درخت کیان را فرو ریخت بار
|
|
کفن دوخت بر درع اسفندیار
|
چو مهر از جهان مهربانی برید
|
|
شبه ماند و یاقوت شد ناپدید
|
سکندر بدان شاه فرخ نژاد
|
|
شبانگاه بگریست تا بامداد
|
درو دید و بر خویشتن نوحه کرد
|
|
که او را همان زهر بایست خورد
|
چو روز آخور صبح ابلق سوار
|
|
طویله برون زد بر این مرغزار
|
سکندر بفرمود کارند ساز
|
|
برندش بجای نخستینه باز
|
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
|
|
مهیاش کردند جای نشست
|
چو خلوتگهش آن چنان ساختند
|
|
ازو زحمت خویش پرداختند
|
تنومند را قدر چندان بود
|
|
که در خانه کالبد جان بود
|
چو بیرون رود جوهر جان ز تن
|
|
گریزی ز همخوابه خویشتن
|
چراغی که بادی درو دردمی
|
|
چه بر طاق ایوان چه زیر زمی
|
اگر بر سپهری وگر بر مغاک
|
|
چو خاکی شوی عاقبت باز خاک
|
بسا ماهیا کو شود خورد مور
|
|
چو در خاک شور افتد از آب شور
|
چنینست رسم این گذرگاه را
|
|
که دارد به آمد شد این راه را
|
یکی را درارد به هنگامه تیز
|
|
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
|
مکن زیر این لاجوردی بساط
|
|
بدین قلعهی کهر باگون نشاط
|
که رویت کند کهرباوار زرد
|
|
کبودت کند جامه چون لاجورد
|
گوزنی که در شهر شیران بود
|
|
به مرگ خودش خانه ویران بود
|
چو مرغ از پی کوچ برکش جناح
|
|
مشو مست راح اندرین مستراح
|
بزن برقوار آتشی در جهان
|
|
جهان را ز خود واره و وارهان
|
سمندر چو پروانه آتش روست
|
|
ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست
|
اگر شاه ملکست و گر ملک شاه
|
|
همه راه رنجست و با رنج راه
|
که داند که این خاک دیرینهوار
|
|
بهر غاری اندر چه دارد ز غور
|
کهن کیسه شد خاک پنهان شکنج
|
|
که هرگز برون نارد آواز گنج
|
زر از کیسهی نو برارد خروش
|
|
سبوی نو از تری آید به جوش
|
که داند که این زخمهی دام و دد
|
|
چه تاریخها دارد از نیک و بد
|
چه نیرنگ با بخردان ساختست
|
|
چه گردنکشان را سر انداختست
|
فلک نیست یکسان هم آغوش تو
|
|
طرازش دورنگست بر دوش تو
|
گهت چون فرشته بلندی دهد
|
|
گهت با ددان دستبندی دهد
|
شبانگه بنانیت نارد به یاد
|
|
کلیچه به گردون دهد بامداد
|
چه باید درین هفت چشمه خراس
|
|
ز بهر جوی چند بردن سپاس
|
چو خضر از چنین روزیی روزه گیر
|
|
چو هست آب حیوان نه خرما نه شیر
|
ازین دیو مردم که دام و ددند
|
|
نهان شو که همصحبتان بدند
|
پی گور کز دشتبانان گمست
|
|
ز نامردمیهای این مردمست
|
گوزن گرازنده در مرغزار
|
|
ز مردم گریزد سوی کوه و غار
|
همان شیر کو جای در بیشه کرد
|
|
ز بد عهدی مردم اندیشه کرد
|
مگر گوهر مردمی گشت خرد
|
|
که در مردمان مردمیها بمرد
|
اگر نقش مردن بخوانی شگرف
|
|
بگوید که مردم چنینست حرف
|
به چشم اندرون مردمک را کلاه
|
|
هم از مردم مردمی شد سیاه
|
نظامی به خاموشکاری بسیچ
|
|
به گفتار ناگفتنی در مپیچ
|
چو هم رستهی خفتگانی خموش
|
|
فرو خسب یا پنبه درنه به گوش
|
بیاموز ازین مهره لاجورد
|
|
که با سرخ سرخست و با زرد زرد
|
شبانگه که صد رنگ بیند بکار
|
|
براید به صد دست چون نوبهار
|
سحرگه که یک چشمه یابد کلید
|
|
به آیین یک چشمه آید پدید
|