سگالش نمودن اسکندر بر جنگ دارا

گه آن مغز این را به منقار خست گه این بال آنرا به ناخن شکست
در آن معرکه راند شه بارگی همی بود بر هر دو نظارگی
ز سختی که کبکان در آویختند ز نظاره‌ی شاه نگریختند
شگفتی فرومانده شه زان شمار که در مغز مرغان چه بود آن خمار
یکی را نشان کرد بر نام خویش برو بست فال سرانجام خویش
دگر مرغ را نام دارا نهاد بر آن فال چشم آشکارا نهاد
دو مرغ دلاور در آن داوری زمانی نمودند جنگ آوری
همان مرغ شد عاقبت کامگار که بر نام خود فال زد شهریار
چو پیروز دید آنچنان حال را دلیل ظفر یافت آن فال را
خرامنده کبک ظفر یافته پرید از برکبک بر تافته
سوی پشته‌ی کوه پرواز کرد عقابی درآمد سرش باز کرد
چو بشکست کبک دری را عقاب ملک کبک بشکست و آمد به تاب
ز پرواز پیروزی خویشتن نبودش همانا غم جان و تن
بدانست کاقبال یاری دهد به دارا در کامگاری دهد
ولیکن در آن دولت کامگار نباشد بسی عمر او پایدار
شنیدم که بود اندر آن خاره کوه مقرنس یکی طاق گردون شکوه
که پرسندگان زو به آواز خویش خبر باز جستندی از راز خویش
صدائی شنیدندی از کوه سخت بر انسان که بودی نمودار بخت
بفرمود شه تا یکی هوشمند خبر باز پرسد ز کوه بلند
که چون در جهان ریزش خون بود سرانجام اقبال او چون بود