گه آن مغز این را به منقار خست
|
|
گه این بال آنرا به ناخن شکست
|
در آن معرکه راند شه بارگی
|
|
همی بود بر هر دو نظارگی
|
ز سختی که کبکان در آویختند
|
|
ز نظارهی شاه نگریختند
|
شگفتی فرومانده شه زان شمار
|
|
که در مغز مرغان چه بود آن خمار
|
یکی را نشان کرد بر نام خویش
|
|
برو بست فال سرانجام خویش
|
دگر مرغ را نام دارا نهاد
|
|
بر آن فال چشم آشکارا نهاد
|
دو مرغ دلاور در آن داوری
|
|
زمانی نمودند جنگ آوری
|
همان مرغ شد عاقبت کامگار
|
|
که بر نام خود فال زد شهریار
|
چو پیروز دید آنچنان حال را
|
|
دلیل ظفر یافت آن فال را
|
خرامنده کبک ظفر یافته
|
|
پرید از برکبک بر تافته
|
سوی پشتهی کوه پرواز کرد
|
|
عقابی درآمد سرش باز کرد
|
چو بشکست کبک دری را عقاب
|
|
ملک کبک بشکست و آمد به تاب
|
ز پرواز پیروزی خویشتن
|
|
نبودش همانا غم جان و تن
|
بدانست کاقبال یاری دهد
|
|
به دارا در کامگاری دهد
|
ولیکن در آن دولت کامگار
|
|
نباشد بسی عمر او پایدار
|
شنیدم که بود اندر آن خاره کوه
|
|
مقرنس یکی طاق گردون شکوه
|
که پرسندگان زو به آواز خویش
|
|
خبر باز جستندی از راز خویش
|
صدائی شنیدندی از کوه سخت
|
|
بر انسان که بودی نمودار بخت
|
بفرمود شه تا یکی هوشمند
|
|
خبر باز پرسد ز کوه بلند
|
که چون در جهان ریزش خون بود
|
|
سرانجام اقبال او چون بود
|