جهان بینم از میل جوینده پر
|
|
یکی سوی دریا یکی سوی در
|
نه بینم کسی را در این روزگار
|
|
که میلش بود سوی آموزگار
|
چو من بلبلی را بود ناگزیر
|
|
کز این گوش گیران شوم گوشهگیر
|
به مشغولی نغمهی این سرود
|
|
شوم فارغ از شغل دریا و رود
|
چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ
|
|
ترنجی به دستم چو روشن چراغ
|
نبینم کس از هوشیاران مست
|
|
که دادن توان آن ترنجش به دست
|
دگر باره از دست این دوستان
|
|
گریز آورم سوی آن بوستان
|
تماشای این باغ دلکش کنم
|
|
بدو خاطر خویش را خوش کنم
|
گزارشگر کارگاه سخن
|
|
چنین گوید از موبدان کهن
|
که چون شاه روم از شبیخون زنگ
|
|
برآسود و آمد مرادش به چنگ
|
پذیره شد آسایش و خواب را
|
|
روان کرد بر کف می ناب را
|
به نوروز بنشست و می نوش کرد
|
|
سرود سرایندگان گوش کرد
|
نبودی ز شه دور تا وقت خواب
|
|
مغنی و ساقی و رود و شراب
|
حسابی به جز کامرانی نداشت
|
|
از آن به کسی زندگانی نداشت
|
نشسته جهاندار گیتی فروز
|
|
به فیروزی آورده شب را به روز
|
به پیرامنش فیلسوفان دهر
|
|
جهان را به داد و دهش داد بهر
|
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
|
|
می خام ریزنده بر خون خام
|
مغنی سراینده بر بانگ رود
|
|
به نوروزی شه نو آیین سرود
|