باز گشتن اسکندر از جنگ زنگ با فیروزی

به یونان شدن گشت عزمش درست که آن‌جا رود مرد کاید نخست
ز دریا گذر کرد و آمد به روم جهان نرم در زیر مهرش چو موم
بدان موم چون رغبتش خاستی بکردی ازو هر چه می‌خواستی
بزرگان روم آفرین خوان شدند بر آن گوهری گوهرافشان شدند
همه شهر یونان بیاراستند که دیدند ازو آنچه می‌خواستند
نشاندند مطرب فشاندند مال که آمد چنان بازیی در خیال
مخالف شکن شاه پیروز بخت به فیروز فالی برآمد به تخت
ز فیروزی دولت کامگار نشاط نو انگیخت در روزگار
بسی ارمغانی ز تاراج زنگ به هر سو فرستاد بی وزن و سنگ
ز گنجی که او را فرستاد دهر به هر گنجدانی فرستاد بهر
چو نوبت به سربخش دارا رسید شتر بار زر تا بخارا رسید
گزین کرد مردی به فرهنگ ورای که آیین آن خدمت آرد بجای
گزید از غنیمت طرایف بسی کز آن سان نبیند طرایف کسی
گرانمایه‌هایی که باشد غریب ز مرکوب و گوهر ز دیبا و طیب
برون از طبقهای پرزر خشک به صندوق عنبر به خروار مشک
یکی خرمن از سیم بگداخته یکی خانه کافور ناساخته
زعود گره بارها بسته تنگ که هر بار از او بود صد من به سنگ
مرصع بسی تیغ گوهر نگار نمطهای زرافه‌ی آبدار
کنیزان چابک غلامان چست به هنگام خدمتگری تندرست
همان تختهای مکلل ز عاج به گوهر بر آموده با طوق و تاج