گزارش گر رازهای نهفت
|
|
ز تاریخ دهقان چنین باز گفت
|
که چون شاه چین زین برابرش نهاد
|
|
فلک نعل زنگی بر آتش نهاد
|
سپهر از کمین مهر بیرون جهاند
|
|
ستاره ز کف مهره بیرون فشاند
|
جهان از دلیران لشکر شکن
|
|
کشیده چو انجم بسی انجمن
|
از آیینه پیل و زنگ شتر
|
|
صدف را شبه رست بر جای در
|
ز پویه که پی بر زمین میفشرد
|
|
در اندام گاو استخوان گشت خرد
|
شه روم رسم کیان تازه کرد
|
|
ز نوبت جهان را پرآوازه کرد
|
بر آراست لشگر به آیین روم
|
|
چو آرایش نقش بر مهر موم
|
ز رومی تنی بود بس مهربان
|
|
زبان آوری آگه از هر زبان
|
دلیر و سخنگوی و دانش پرست
|
|
به تیر و به شمشیر گستاخ دست
|
کشیده دمش طوطیان را به دام
|
|
سخن پروری طوطیا نوش نام
|
به شیرین سخنهای مردم فریب
|
|
ربوده نیوشندگان را شکیب
|
ندیم سکندر به بی گاه و گاه
|
|
محاسب در احکام خورشید و ماه
|
سکندر به حکم پیام آوری
|
|
بر خویش خواندش به نام آوری
|
بفرمود تا هیچ نارد درنگ
|
|
شتابان شود سوی سالار زنگ
|
رساند بدو بیم شمشیر شاه
|
|
مگر بشنود باز گردد ز راه
|
به زنگی زبان رهنمونی کند
|
|
که آهن در آتش زبونی کند
|
جوانمرد گلچهره چون سرو بن
|
|
ز رومی به زنگی رساند این سخن
|
که دارنده تاج و شمشیر و تخت
|
|
روان کرد رایت به نیروی بخت
|
جوان دولت و تیز و گردنکشست
|
|
گه خشم سوزنده چون آتشست
|
چو بر شاه آهو کشد چرم گور
|
|
بدوزد سر مور بر پای مور
|
چنان به که با او مدارا کنی
|
|
بنالی و عذر آشکارا کنی
|
نباید که آن آتش آید به تاب
|
|
که ننشیند آنگه به دریای آب
|
به مهرش روان باید آراستن
|
|
مبارک نشد کین ازو خواستن
|
جهانش گه صلح و جنگ آزمود
|
|
ز جنگش زیان دید و از صلح سود
|
شه زنگ چون گوش کرد آن سخن
|
|
بپیچید بر خود چو مار کهن
|
دماغش ز گرمی برآمد به جوش
|
|
برآورد چون رعد غران خروش
|
بفرمود تا طوطیا نوش را
|
|
کشند و برنداز تنش هوش را
|
ربودنش آن دیوساران ز جای
|
|
چو که برگ را مهرهی کهربای
|
بریدند در طشت زرین سرش
|
|
به خون غرقه شد نازنین پیکرش
|
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
|
|
بخوردش چو آبی و آبی نخورد
|
کسانی که بودند با او به راه
|
|
شدند آب در دیده نزدیک شاه
|
نمودند کان رومی خوب چهر
|
|
چه بد دید از آن زنگی سرد مهر
|
شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ
|
|
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ
|
به خون ریختن شد دل انگیخته
|
|
ز خون چنان بی گنه ریخته
|
شد از رومیان رنگ یکبارگی
|
|
که دیدند از آنگونه خونخوارگی
|
سیاهان ازان کار دندان سفید
|
|
ز خنده لب رومیان ناامید
|
شب آن به که پوشیده دندان بود
|
|
که آن لحظه میرد که خندان بود
|
سکندر به آهستگی یک دو روز
|
|
گذشت از سر خشم اندیشه سوز
|
شباهنگ چون برزد از کوه دود
|
|
برآهنگ شب مرغ دستان نمود
|
برآویخت هندوی چرخ از کمر
|
|
به هارونی شب حرسهای زر
|
جلاجل زنان گفت هارون شاه
|
|
که شه تاجور باد و دشمن تباه
|
طلایه برون شد بره داشتن
|
|
یتاقی به نوبت نگه داشتن
|
دگر روز کاورد گردون شتاب
|
|
برون زد سر از کنج کوه آفتاب
|
بغرید کوس از در شهریار
|
|
جهان شد ز بانگ جرس بیقرار
|
تبیره زن از خارش چرم خام
|
|
لبیشه درافکند شب را به کام
|
در آمد به شورش دم گاو دم
|
|
به خمبک زدن خام روئینه خم
|
ترازوی پولاد سنجان به میل
|
|
ز کفه به کفه همی راند سیل
|
سنان سرخشت خفتان شکاف
|
|
برون رفت از فلکه پشت و ناف
|
ز قاروره و یاسج و بید برگ
|
|
قواره قواره شده درع و ترک
|
زهرین حمله زهرای تیغ
|
|
شده آب خون در دل تند میغ
|
چو لشگر به لشگر درآورد روی
|
|
مبارز برون آمد از هر دو سوی
|
بسی یک به دیگر درآویختند
|
|
بسی خون بناورد گه ریختند
|
سبق برد بر لشگر روم زنگ
|
|
چو بر گور پی بر کشیده پلنگ
|
خرابی درآورد زنگی به روم
|
|
ز هر بوم افغان برآورد بوم
|
که رومی بترسید از آن پیش خورد
|
|
که با طوطیا نوش زنگی چه کرد
|
درافکند خون دلاور به جام
|
|
بخورد از سر خامی آن خون خام
|
چو زنگی نمود آنچنان بازیی
|
|
ز رومی نیامد عنان تازیی
|
بدانست سالار لشگر شناس
|
|
که در رومی از زنگی آمد هراس
|
چو لشگر هراسان شود در ستیز
|
|
سگالش نسازد مگر بر گریز
|
وزیر خردمند را خواند پیش
|
|
خبر دادش از راز پنهان خویش
|
که بددل شدند این سپاه دلیر
|
|
ز شمشیر ناخورده گشتند سیر
|
به لشگر توان کردن این کارزار
|
|
به تنها چه برخیزد از یک سوار
|
ز خون خوردن طوطیا نوش گرد
|
|
همه لشگر از بیم خواهند مرد
|
کند هر یک آیین ترس آشکار
|
|
نیابد ز ترسندگان هیچ کار
|
چو بد دل شد این لشگر جنگجوی
|
|
بیار آب و دست از دلیری بشوی
|
همان زنگیان چیره دستی کنند
|
|
چو پیلان آشفته مستی کنند
|
چه دستان توان آوریدن به دست
|
|
کزان زنگیان را درآید شکست
|
برانداز رایی که یاری دهد
|
|
ازین وحشتم رستگاری دهد
|
جهاندیده دستور فریاد رس
|
|
گشاد از سر کاردانی نفس
|
که شاها خرد رهنمون تو باد
|
|
ظفر یار و دشمن زبون تو باد
|
جهان داور آفرینش پناه
|
|
پناه تو باد ای جهانگیر شاه
|
به هر جا که روی آری از کوه و دشت
|
|
بهی بادت از چرخ پیروز گشت
|
سیاهان که ماران مردم زنند
|
|
نه مردم همانا که اهریمنند
|
اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ
|
|
عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ
|
ز مردم کشی ترس باشد بسی
|
|
ز مردم خوری چون نترسد کسی
|
گر آزرم خواهیم از این سگدلان
|
|
نخوانندمان عاقلان عاقلان
|
وگر جای خالی کنیم از نبرد
|
|
ز گیتی برآرند یکباره گرد
|
بلی گر زما داشتندی هراس
|
|
میانجی برایشان نهادی سپاس
|
میانجی که باشد که بس بیهشند
|
|
وگر راست خواهی میانجی کشند
|
یکی چاره باید برانداختن
|
|
به تزویر مردم خوری ساختن
|
گرفتن تنی چند زنگی ز راه
|
|
گرفتار کردن در این بارگاه
|
نشستن تو را خامش و خشمناک
|
|
درانداختن زنگیان را به خاک
|
یکی را سر از تن بریدن به درد
|
|
به مطبخ فرستادن از بهر خورد
|
به زنگی زبان گفتن این را بشوی
|
|
بپز تا خورد خسرو نامجوی
|
بفرمای تا مطبخی در نهفت
|
|
نهد جفته و آن را کند خاک جفت
|
بجوشد سر گوسپندی سیاه
|
|
تهی ز استخوان آورد نزد شاه
|
شه آن چرم ناپختهی نیم خام
|
|
بدرد بخاید به حرصی تمام
|
بگوید که مغزش بیارید نیز
|
|
کزین نغزتر کس نخوردست چیز
|
اگر هیچ دانستمی در نخست
|
|
که زنگی خوری داردم تندرست
|
اسیران رومی نپروردمی
|
|
همه زنگی خوش نمک خوردمی
|
چو آن آدمی خواره یابد خبر
|
|
که هست آدمیخوارهای زو بتر
|
بدین ترس بگذارد آن کین گرم
|
|
که آهن به آهن توان کرد نرم
|
گر این چاره سازی به دست آوریم
|
|
بر آن چیره دستان شکستن آوریم
|
به گرگی ز گرگان توانیم رست
|
|
که بر جهل جز جهل نارد شکست
|
بفرمود شه تا دلیران روم
|
|
نمایند چالش در آن مرز و بوم
|
کمین بر گذرگاه زنگ آورند
|
|
تنی چند زنگی به چنگ آورند
|
شدند آن دلیران فرمان پذیر
|
|
گرفتند از آن زنگیی چند اسیر
|
به نوبتگه شاه بردند شان
|
|
به سرهنگ نوبت سپردند شان
|
درآوردشان نوبتی دار شاه
|
|
قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه
|
شه از خشمناکی چو غرنده شیر
|
|
که آرد گوزن گران را به زیر
|
یکی را بفرمود تا زان گروه
|
|
ببرند سر چون یکی پاره کوه
|
به مطبخ سپردند کین را بگیر
|
|
بساز آنچه شه را بود ناگزیر
|
دگرگونه با مطبخی رفته راز
|
|
که چون ساز میباید آن ترکتاز
|
دگر زنگیان پیش خسرو به پای
|
|
فرومانده عاجز در آن رسم و رای
|
چو فرمود خسرو که خوان آورند
|
|
بساط خورش در میان آورند
|
بیاورد خوان زیرک هوشمند
|
|
بر او لفچهای سر گوسپند
|
شه از هم درید آنخورش را به زور
|
|
چو شیری که او بردرد چرم گور
|
بیایستگی خورد و جنباند سر
|
|
که خوردی ندیدم بدین سان دگر
|
چو زنگی بخوردن چنین دلکشست
|
|
کبابی دگر خوردنم ناخوشست
|
همه ساق زنگی خورم در شراب
|
|
کزان خوش نمکتر نیابم کباب
|
به رغم سیاهان شه پیل بند
|
|
مزور همی خورد از آن گوسفند
|
چو ترسنده اژدها کردشان
|
|
چو ماران به صحرا رها کردشان
|
شدند آن سیاهان بر شاه زنگ
|
|
خبر باز دادند از آن روز تنگ
|
که این اژدها خوی مردم خیال
|
|
نهنگی است کاورده بر ما زوال
|
چنان میخورد زنگی خام را
|
|
که زنگی خورد مغز بادام را
|
سر لفجنان را که آرد ببند
|
|
خورد چون سرو لفجه گوسفند
|
دل زنگیان را درآمد هراس
|
|
که از پرنیان سر برون زد پلاس
|
فرو پژمرید آتش انگیزشان
|
|
ز گرمی نشست آتش تیزشان
|
چو روز دگر مرغ بگشود بال
|
|
تهی شد دماغ سپهر از خیال
|
به غول سیه بانگ برزد خروس
|
|
در آمد به غریدن آواز کوس
|
شغبهای شیپور از آهنگ تیز
|
|
چو صور اسرافیل در رستخیز
|
ز نعره برآوردن گاو دم
|
|
شده ز آسمان زهرهی گاو گم
|
دهلهای گرگینه چرم از خروش
|
|
درآورده مغز جهان را به جوش
|
ز شوریدگی تنبک زخم ریز
|
|
دماغ فلک سفته از زخم تیز
|
دل ترکتازان در آن داروگیر
|
|
برآورده از نای ترکی نفیر
|
زمین لرزه مقرعه در دماغ
|
|
زده آتشین مقرعه چون چراغ
|
روارو زنان تیر پولاد سای
|
|
در اندام شیران پولاد خای
|
پلارک چنان تاف از روی تیغ
|
|
که در شب ستاره ز تاریک میغ
|
دو لشگر دگر باره برخاستند
|
|
دگرگونه صفها برآراستند
|
دو ابر از دو سو در خروش آمدند
|
|
دو دریای آتش به جوش آمدند
|
برآمیخته لشگر روم و زنگ
|
|
سپید و سیه چون گراز دو رنگ
|
سم باد پایان پولاد نعل
|
|
به خون دلیران زمین کرده لعل
|
ترنگ کمانهای بازو شکن
|
|
بسی خلق را برده از خویشتن
|
درفشیدن تیغ آیینه تاب
|
|
درفشانتر از چشمهی آفتاب
|
زده لشگر روم رایت بلند
|
|
زمین در کمان آسمان در کمند
|
به قلب اندر اسکندر فیلقوس
|
|
جناحی بر آراسته چون عروس
|
ز پیش سپه زنگی قیرگون
|
|
جناحی برآورده چون بیستون
|
صف زنده پیلان به یکجا گروه
|
|
چو گرد گریوه کمرهای کوه
|
مژه چون سنان چشمها چون عقیق
|
|
ز خرطوم تا دم در آهن غریق
|
دگرگونه بر هر یکی تخت عاج
|
|
برو زنگیی بر سر از مشک تاج
|
چو آواز بر پیل سرکش زدی
|
|
زدی آتش ارخود بر آتش زدی
|
ز پس پیل کامد به چالش برون
|
|
شد از پای پیلان زمین نیلگون
|
پیاده روان گرد پیل بلند
|
|
به هر گوشهای کرده صد پیل بند
|
چو آیین پیکار شد ساخته
|
|
منشها شد از مهر پرداخته
|
ستمگر سیاهی زراجه بنام
|
|
ز لشگر گه زنگ بگشاد گام
|
در آمد چو پیل استخوانی به دست
|
|
کزو پیل را استخوان میشکست
|
سیه ماری افسون گرگی در او
|
|
سرآماسی از سر بزرگی در او
|
دهانش فراخ و سیه چون لوید
|
|
کزو چشم بیننده گشتی سپید
|
خمی از خماهن برانگیخته
|
|
به خمها سکاهن برو ریخته
|
برو سینهای همچو پولاد ترس
|
|
حدیث تنومندی آن خود مپرس
|
علم دیدهای پرچمی بر سرش؟
|
|
نمیگشت یک موی از آن پیکرش
|
گر آنجا بود طاسکی سرنگون
|
|
دو دیده برو همچو دو طاس خون
|
بسی خویشتن را به زنگی ستود
|
|
که سوزانتر از آتشم زیر دود
|
زراجه منم پیل پولاد خای
|
|
که بر پشت پیلان کشم پیل پای
|
چو در پیل پای قدح میکنم
|
|
به یک پیل پا پیل را پی کنم
|
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
|
|
به کوهه کنم کوه را ریزریز
|
گرم شیر پیش آیدو گر هزبر
|
|
براو سیل بارم چو غرنده ابر
|
فرس بفکند جوش من نیل را
|
|
رخ من پیاده نهد پیل را
|
سلاح از تنم رسته چو شیر نر
|
|
ز پولاد دارم سلاحی دگر
|
چو الماس و آهن رگ تن مرا
|
|
چه حاجت به الماس و آهن مرا
|
چو گردن برآرم به گردن کشی
|
|
نه زابی هراسم نه از آتشی
|
درم پهلوی پهلوانان به تیغ
|
|
خورم گرده گردنان بی دریغ
|
به مردم کشی اژدها پیکرم
|
|
نه مردم کشم بلکه مردم خورم
|
مرا در جهان از کسی شرم نیست
|
|
ستیزه بسی هست و آزرم نیست
|
ستیزنده را دارد آزرم سست
|
|
خر از زیر پالان برآید درست
|
چو من زنگی آنگه که خندان بود
|
|
سیه شیری الماس دندان بود
|
بگفت این و برزد به ابرو شکنج
|
|
چو ماری که پیچد ز سودای گنج
|
ز رومی سواری توانا و چست
|
|
بر آن آتش افکند خود را نخست
|
به آتش کشی باز مالید گوش
|
|
چو پروانهای کایدش خون بجوش
|
درآمد برو زنگی جنگ سود
|
|
به یک ضربت از تن سرش را ربود
|
دگر کینه خواهی درآمد به جنگ
|
|
فلک هم درآورد پایش به سنگ
|
چنین تا به مقدار هفتاد مرد
|
|
به تیغ آمد از رومیان در نبرد
|
دگر هیچکس را نیامد نیاز
|
|
که با آن زبانی شود رزم ساز
|
دل از جای شد لشگر روم را
|
|
چو از کورهی آتشین موم را
|
چو کرد آن زبانی سپه را زبون
|
|
نیامد بناورد او کس برون
|
سر گردنان شاه گردون گرای
|
|
ز پرگار موکب تهی کرد جای
|
بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ
|
|
به زنگی کشی نیزه را داد پیچ
|
زده بر میان گوهر آگین کمر
|
|
در آورده پولاد هندی به سر
|
به تن بر یکی آسمان گون زره
|
|
چو مرغول زنگی گره به گره
|
یمانی یکی تیغ زهر آبجوش
|
|
حمایل فروهشته از طرف دوش
|
کمندی چو ابروی طمغاچیان
|
|
به خم چون کمان گوشه چاچیان
|
لحیفی برافکنده بر پشت بور
|
|
درآمد بزین آن تن پیل زور
|
عنان تکاور به دولت سپرد
|
|
نمود آن قوی دست را دستبرد
|
به کبک دری چون درآید عقاب
|
|
چگونه جهد بر زمین آفتاب؟
|
از آن تیزتر خسرو پیلتن
|
|
به تندی درآمد به آن اهرمن
|
بزد بانگ بر وی کهای زاغ پیر
|
|
عقاب جوان آمد آرام گیر
|
اگر بر نتابی عنان را ز راه
|
|
کنم بر تو عالم چو رویت سیاه
|
سیه روی ازانی که از تیغ تیز
|
|
درین حربگه کرد خواهی گریز
|
مرو تا به خون سرخ رویت کنم
|
|
مسلسلتر از جعد مویت کنم
|
فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ
|
|
من آئینهام کز من افتاد زنگ
|
سپیده برد روی از چشم درد
|
|
برد تیغ من سرخی از روی زرد
|
چه لافی که من دیو مردم خورم
|
|
مرا خور که از دیو مردم برم
|
ندانی تو پیگار شمشیر سخت
|
|
بیاموزمت من به بازوی بخت
|
گر آیی ز جایی نگهدار جای
|
|
و گرنه سرت بسپرم زیر پای
|
من آن روم سالار تازی هشم
|
|
که چون دشنه صبح زنگی کشم
|
چو هندی زنم بر سر زنده پیل
|
|
زند پیلیان جامه در خم نیل
|
چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ
|
|
به زنگه رود گوش سالار زنگ
|
چو گفت این سخن در رکاب ایستاد
|
|
برآورد باز و عنان برگشاد
|
برو حملهای برد چون شیر مست
|
|
یکی گرزهی شیر پیکر به دست
|
ز سختی که زد بر سرش گرز را
|
|
برافتاد تب لرزه البرز را
|
به یک زخم آن گرز پولاد لخت
|
|
ستد جان از آن آبنوسی درخت
|
سرو گردن و سینه و پای و دست
|
|
ز پا تا به خرد درهم شکست
|
چو کار زراجه ز راحت برید
|
|
یکی محنت دیگر آمد پدید
|
سیاهی به کردار نخل بلند
|
|
هراسان ازو دیدهی نخل بند
|
به خسرو درآمد چو تند اژدها
|
|
بر او کرد زخمی چو آتش رها
|
نشد کارگر تیغ بر درع شاه
|
|
بغرید زنگی چو ابر سیاه
|
چو دارای روم آن سیه را بدید
|
|
نهنگ سیاه از میان برکشید
|
چنان ضربتی زد بر آن نخل بن
|
|
که شیر جوان بر گوزن کهن
|
سر زنگی نخل بالا فتاد
|
|
چو زنگی که از نخل خرما فتاد
|
دگر زنگیی رفت سوی مصاف
|
|
زبان برگشاده به مشتی گزاف
|
که ابری سیاه آمد از کوه زنگ
|
|
نبارد مگر اژدها و نهنگ
|
سیه کولهی گرد بازو منم
|
|
گران کوه را هم ترازو منم
|
ز تن برکنم گردن پیل را
|
|
به دم درکشم چشمهی نیل را
|
بر آن کس که جانش به آهن گزم
|
|
بسی جامها در سکاهن رزم
|
جهان جوی چون دید کان یافه گوی
|
|
ز خون ناف خود را کند نافه بوی
|
سر تیغ بر گردن افراختش
|
|
در آن یافه گفتن سرانداختنش
|
از آن سهمگنتر سیاهی قوی
|
|
عنان راند بر چالش خسروی
|
چنان زد برو تیغ زنگار خورد
|
|
که زنگی ز گردش درآمد به گرد
|
سیاهی دگر زین بر ادهم نهاد
|
|
به زخمی دگر دیده بر هم نهاد
|
دگر تا شب از نامداران زنگ
|
|
نیامد کسی را تمنای جنگ
|
جهاندار با فتح دمساز گشت
|
|
شبانگه به آرامگه بازگشت
|
چو گلنارگون کسوت آفتاب
|
|
کبودی گرفت از خم نیل آب
|
نگهبان این مار پیکر درفش
|
|
زر اندود بر پرنیان بنفش
|
رقیبان لشگر به آیین پاس
|
|
نگهبانتر از مرد انجم شناس
|
یزکداری از دیده نگذاشتند
|
|
یتاقی که رسمی است میداشتند
|
سحرگه که آمد به نیک اختری
|
|
گل سرخ بر طاق نیلوفری
|
سکندر برون آمد از خوابگاه
|
|
برآراست بر حرب دشمن سپاه
|
روان کرد رخش عنانتاب را
|
|
برانگیخت چون آتش آن آب را
|
به قلب اندرون پای خود را فشرد
|
|
بهر پهلوی پهلوی را سپرد
|
چپ و راست را بست از آهن حصار
|
|
فرو برد چون کوه بیخ استوار
|
همان لشگر زنگ و خیل حبش
|
|
به هر گوشهای گشته شمشیرکش
|
حبش بریمین بربری بریسار
|
|
به قلب اندرون زنگی دیوسار
|
چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ
|
|
جرس دار زنگی بجنباند زنگ
|
در آمد به غریدن ابر سیاه
|
|
ز ماهی تف تیغ برشد به ماه
|
چنان آمد از هر دو لشگر غریو
|
|
کزان هول دیوانه شد مغز دیو
|
گره بر گلوها فروبست گرد
|
|
ز بی خونی اندامها گشت زرد
|
ز گرز گران سنگ و شمشیر تیز
|
|
میانجی همی جست راه گریز
|
ز بس شورش رق روئینه طاس
|
|
به گردون گردان در آمد هراس
|
ز خر مهرهی مغز پرداخته
|
|
زمین مغز کوه از سر انداخته
|
ز روئین دز کوس تندر خروش
|
|
به دزهای روئین درافتاد جوش
|
ز نای دمیده بر آهنگ دور
|
|
گمان بود کامد سرافیل و صور
|
ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ
|
|
ز هر غار بر شد غباری به میغ
|
ز منقار پولاد پران خدنگ
|
|
گره بسته خون در دل خاره سنگ
|
کمان کج ابرو به مژگان تیر
|
|
ز پستان جوشن برآورده شیر
|
کمند گره دادهی پیچ پیچ
|
|
به جز گرد گردن نمیگشت هیچ
|
چو هندوی بازیگر گرم خیز
|
|
معلق زنان هندوی تیغ تیز
|
ز موزونی ضربهای سنان
|
|
به رقص آمده اسب زیر عنان
|
به زنبورهی تیر زنبور نیش
|
|
شده آهن و سنگ را روی ریش
|
زمین خسته از خون انجیدگان
|
|
هوا بسته از آه رنجیدگان
|
برآراسته قلب شاه از نبرد
|
|
چو کوهی که انباشد از لاجورد
|
همان تیغزن زنگی سخت کوش
|
|
برآورده چون زنگ زنگی خروش
|
کفیده دل و بر لب آورده کف
|
|
دهن باز کرده چو پشت کشف
|
چو از هر دو سو گشت قلب استوار
|
|
ز هر دو سپه رفت بیرون سوار
|
نمودند بسیار مردانگی
|
|
هم از زیرکی هم ز دیوانگی
|
برآورد زنگی ز رومی هلاک
|
|
که این نازنین بود و آن هولناک
|
شه از نازنین لشگر اندیشه کرد
|
|
که از نازنینان نیاید نبرد
|
به دل گفت آن به که شیری کنم
|
|
درین ترسناکان دلیری کنم
|
چو لشگر زبون شد در این تاختن
|
|
به خود باید این رزم را ساختن
|
برون شد دگر باره چون آفتاب
|
|
که آرد به خونریزی شب شتاب
|
تنی چند را زان سپاه درشت
|
|
به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت
|
کسی کان چنان دید بنیاد او
|
|
تهی کرد پهلو ز پولاد او
|
سپهدار رومی چو بی جنگ ماند
|
|
تکاور سوی لشگر زنگ راند
|
پلنگر که او بود سالار زنگ
|
|
بدانست کامد ز دریا نهنگ
|
به یاران خود گفت کاین صید خام
|
|
کجا جان برد چون در آید به دام
|
سلیحی ملک وار ترتیب کرد
|
|
به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد
|
به پوشید خفتانی از کرگدن
|
|
مکوکب به زر زاستین تا بدن
|
یکی خود پولاد آیینه فام
|
|
نهاد از بر فرق چون سیم خام
|
درفشان یکی تیغ چون چشم گور
|
|
پلارک درو رفته چون پای مور
|
برآهیخت و آمد بر تند شیر
|
|
نشاید شدن سوی شیران دلیر
|
بغرید کای شیر صید آزمای
|
|
هماوردت آمد مشو باز جای
|
مرو تا نبرد دلیران کنیم
|
|
درین رزمگه جنگ شیران کنیم
|
به بینیم کز ما بلندی کراست
|
|
درین کار فیروزمندی کراست
|
ز جوشیدن زنگی خامکار
|
|
بجوشید خون در دل شهریار
|
چو بدخواه کین در خروش آورد
|
|
ستیزنده را خون به جوش آورد
|
سکندر بدو گفت چندین ملاف
|
|
مران بیهده پیش مردان گزاف
|
ز مردانگی لاف چندین مزن
|
|
هراسان شو از سایهی خویشتن
|
بترس ار چه شیری ز شیرافکنان
|
|
دلیری مکن با دلیر افکنان
|
تنی را که نتوانی از جای برد
|
|
به پرخاش او پی چه خواهی فشرد
|
به پهلوی شیر آنگهی دست کش
|
|
که داری به شیر افکنی دستخوش
|
به تاراج خود ترکتازی کنی
|
|
که گنجشک باشی و بازی کنی
|
بیا تا بگردیم میدان خوشست
|
|
ببینیم کز ما که سختی کشست
|
گرفته مزن در حریف افکنی
|
|
گرفته شوی گر گرفته زنی
|
بر آشفت زندگی ز گفتار شاه
|
|
به چالش درآمد چو دود سیاه
|
فروهشت بر ترک شه تیغ را
|
|
ز برق آتشی کی رسد میغ را
|
برآشفته شد شاه از آن زشت روی
|
|
چو تیغ از تنش سر برآورد موی
|
به تندی یکی تیغ زد بر تنش
|
|
نشد کارگر زخم بر جوشنش
|
بسی جمله بر یکدیگر ساختند
|
|
یکی زخم کاری نینداختند
|
بدینگونه تا شب درآمد بسر
|
|
نشد زخم کس در میان کارگر
|
چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه
|
|
بدو گفت خورشید شد سوی کوه
|
شب آمد شبیخون رها کردنیست
|
|
به میعاد فردا وفا کردنیست
|
سیه کار شب چون شود شحنه سود
|
|
برون آید آتش ز گردنده دود
|
کنم با تو کاری در این کارزار
|
|
که اندر گریزی به سوراخ مار
|
به شرطی که چون صبح راند سپاه
|
|
تو را نیز چون صبح بینم پگاه
|
بگفت این و از حربگه بازگشت
|
|
برین داستان شاه دمساز گشت
|
به مهلت ز شب عذر خواه آمدند
|
|
ز میدان سوی خوابگاه آمدند
|
چو روز دگر چشمهی آفتاب
|
|
برانگیخت آتش ز دریای آب
|
دو لشگر به هم برکشیدند کوس
|
|
چو شطرنجی از عاج و از آبنوس
|
تذروان رومی و زاغان زنگ
|
|
شده سینهی باز یعنی دو رنگ
|
سیاهان چو شب رومیان چون چراغ
|
|
کم و بیش چون زاغ و چون چشم زاغ
|
برآمد یکی ابر زنگار گون
|
|
فرو ریخت از دیده دریای خون
|
در آن سیل کز پای شد تا به فرق
|
|
یکی تشنه مانده یکی گشته غرق
|
جهان خسرو آهنگ پیکار کرد
|
|
به بدخواه بر چشم بد کار کرد
|
برآراست بازار ناورد را
|
|
برانگیخت ز آب روان گرد را
|
کژ اکندی از گور چشمه حریر
|
|
بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر
|
یکی درع رخشندهی چشمه دار
|
|
که در چشم نامد یکی چشمه وار
|
سنان کش یکی نیزهی سی ارش
|
|
به آب جگر یافته پرورش
|
حمایل یکی تیغ هندی چو آب
|
|
به گوهرتر از چشمهی آفتاب
|
کلاهی ز پولاد چین بر سرش
|
|
که گوهر به رشک آمد از گوهرش
|
برآویخته ناچخی زهردار
|
|
به وقت زدن تلخ چون زهر مار
|
نشست از بر بارهی کوه فش
|
|
به دیدن همایون به رفتار خوش
|
روان کرد مرکب به میعادگاه
|
|
پذیره که دشمن کی آید ز راه
|
نیامد پلنگر که پژمرده بود
|
|
به اندیشه لنگر فرو برده بود
|
دگر زنگیی را چو عفریت مست
|
|
فرستاد تا گوهر آرد به دست
|
به یک ناچخ شه که بر وی رسید
|
|
ز زنگی رگ زندگانی برید
|
دگر دیوی آمد چو یکپاره کوه
|
|
کزو چشم بینندگان شد ستوه
|
همان خورد کان ناسزای دگر
|
|
چنین چند را خاک خارید سر
|
سیه رویتر زان یی دیو سار
|
|
به پیچش درآمد چو پیچنده مار
|
بر او نیز شه ناچخی راند زود
|
|
به زخمی برآورد ازو نیز دود
|
سیاهی دگر زان ستمگارهتر
|
|
به حرب آمد از شیر خونخوارهتر
|
همان شربت یار پیشینه خورد
|
|
زمانه همان کار پیشینه کرد
|
نیامد دگر کس به میدان دلیر
|
|
که ترسیده بودند از آن تند شیر
|
عنان داد خسرو سوی خیل زنگ
|
|
برون خواست بدخواه خود را به جنگ
|
پلنگر چو دید آن چنان دستبرد
|
|
شد اندامش از زخم ناخورده خرد
|
اگر خواست ورنه جنیبت جهاند
|
|
سوی حربگه کام و ناکام راند
|
عنان بر شه افکند چالش کنان
|
|
به صد خاریش بخت مالش کنان
|
بسی زخمها زد به نیروی سخت
|
|
نشد کارگر بر خداوند بخت
|
شه شیر زهره بر آن پیل زور
|
|
بجوشید چون شیر بر صید گور
|
پناهنده را یاد کرد از نخست
|
|
نیت کرد بر کامگاری درست
|
طریدی بناورد زنگی نمود
|
|
که بر نقطه پرگار تنگی نمود
|
به چالشگری سوی او راند رخش
|
|
برابر سیه خنده زد چون درخش
|
چنان زد بر او ناچخ نه گره
|
|
که هم کالبد سفته شد هم زره
|
به یک باد شد کشتی خصم خرد
|
|
فرو ماند لنگر پلنگر به مرد
|
بفرمود شاه از سربارگی
|
|
که لشگر بجنبد به یکبارگی
|
سپاه از دو سو جنبش انگیختند
|
|
شب و روز را درهم آمیختند
|
ز بیم چکاچک که آمد ز تیر
|
|
کفن گشت در زیر جوشن حریر
|
ترنگا ترنگ درفشنده تیغ
|
|
به مه درقها را برآورده میغ
|
تنوره ز تفتیدن آفتاب
|
|
به سوزندگی چون تنوری بتاب
|
ز جوشیدن سر به سرسام تیز
|
|
جهان کرده از روشنائی گریز
|
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
|
|
زمین گشته در آسمان رو سیاه
|
عقیق از شبه آتش افروخته
|
|
شبه گشته در آسمان سیه سوخته
|
سبک شد شبه گشت گوهر گران
|
|
چنین است خود رسم گوهر گران
|
اسیر سمنبرک شد مشک بید
|
|
غراب سی صید باز سپیده
|
سراسیمگی در منش تاخته
|
|
ز رخت خرد خانه پرداخته
|
ز دلدادن چاوشان دلیر
|
|
دلاور شده گور بر جنگ شیر
|
زگفتن که هوی و دگر بارههان
|
|
برآورده سر های و هوی از جهان
|
ستیز دو لشگر چو از حد گذشت
|
|
زمانه یکی را ورق در نوشت
|
قوی دست را فتح شد رهنمون
|
|
به زنهار خواهی درآمد زبون
|
در آن تاختن لشگر رومیان
|
|
به زنگی کشی بسته هر سو میان
|
سکندر به شمشیر بگشاد دست
|
|
به بازار زنگی در آمد شکست
|
چو زنگی درآمد به زنگانه رود
|
|
ز شهرود رومی برآمد سرود
|
سر رایت شاه بر شد به ماه
|
|
ز غوغای زنگی تهی گشت راه
|
فرو ریخت باران رحمت ز میغ
|
|
فرو نشست زنگار زنگی ز تیغ
|
ستاده ملک زیر زرین درفش
|
|
ز سیفور بر تن قبای بنفش
|
ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ
|
|
به گردن در افسار یا پالهنگ
|
کسی را که زیر علم تاختند
|
|
به فرمان خسرو سر انداختند
|
در آن وادی از زنگیان کس نماند
|
|
وگر ماند جز بخش کرکس نماند
|
گروهی که بر پیل کردند زور
|
|
فتادند چون پیله در پای مور
|
کری بنده کو بار مردم کشد
|
|
گهی شم کشد گه بریشم کشد
|
چو خصمان گرفتار خواری شدند
|
|
حبش در میان زینهاری شدند
|
شه آن وحشیان را که بود از حبش
|
|
نفرمود کشتن در آن کشمکش
|
ببخشود بر سختی کارشان
|
|
به شمشیر خود داد زنهارشان
|
بفرمود تا داغشان برکشند
|
|
حبش زین سبب داغ بر آتشند
|
فروزندهشان کرد از آن گرم داغ
|
|
کز آتش فروزنده گردد چراغ
|
ز بس غارت آورردن از بهر شاه
|
|
غنیمت نگنجید در عرضگاه
|
چو شاه آن متاع گران سنج دید
|
|
چو دریا یکی دشت پر گنج دید
|
به جز گوهرین جام و زرین عمود
|
|
به خروار عنبر به انبار عود
|
هم از زر کانی هم از لعل و در
|
|
بسی چرم و قنطارها کرده پر
|
ز کافور چون سیم صحرا ستوه
|
|
ز سیم چو کافور صدر پاره کوه
|
همان زنده پیلان گنجینه کش
|
|
همان تازی اسبان طاووس وش
|
همان برده بومی و بربری
|
|
سبق برده بر ماه و بر مشتری
|
ز برگستوانهای گوهر نگار
|
|
همان چرم زرافهی آبدار
|
همه روی صحرا پر از خواسته
|
|
به گنجینه و گوهر آراسته
|
شه از فتح زنگی و تاراج گنج
|
|
برآسود ایمن شد از درد و رنج
|
به عبرت در آن کشتگان بنگریست
|
|
بخندید پیدا و پنهان گریست
|
که چندین خلایق در این داروگیر
|
|
چرا کشت باید به شمشیر و تیر
|
خطا گر بر ایشان نهم نارواست
|
|
ور از خود خطا بینم اینهم خطاست
|
فلک را سر انداختن شد سرشت
|
|
نشاید کشیدن سر از سرنوشت
|
چو دود از پی لاجوردی نقاب
|
|
سر از گنبد لاجوردی متاب
|
فلکها که چون لاجوردی خزند
|
|
همه جامه لاجوردی رزند
|
درین پردهی کج سرودی مگوی
|
|
در این خاک شوریده آبی مجوی
|
که داند که این خاک انگیخته
|
|
به خون چه دلهاست آمیخته
|
همه راه اگر نیست بیننده کور
|
|
ادیم گوزنست و کیمخت گور
|