گزارنده پیکر این پرند
|
|
گزارش چنین کرد با نقشبند
|
که چون بامدادان چراغ سپهر
|
|
جمال جهان را برافروخت چهر
|
به جلوه برآورد خورشید دست
|
|
عروسانه بر کرسی زر نشست
|
سکندر به آیین شاهان پیش
|
|
بر آراست بزمی در ایوان خویش
|
غلامان گلچهره دلربای
|
|
کمر بر کمر گرد تختش به پای
|
گهی باده میخورد بر یاد کی
|
|
گهی گنج میریخت بر باد می
|
نشسته چنین چون یکی چشمه نور
|
|
که آواز داد آمد از راه دور
|
خبر برد صاحب خبر نزد شاه
|
|
که مشتی ستمدیدهی دادخواه
|
تظلم زنانند بر شاه روم
|
|
که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم
|
رسیدند چندان سیاهان زنگ
|
|
که شد در بیابان گذرگاه تنگ
|
سواد جهان را چنان در نبشت
|
|
که سودا در آند در آن کوه و دشت
|
بیابانیانی چو قطران سیاه
|
|
از آن بیش کاندر بیابان گیاه
|
چو کوسه همه پیر کودک سرشت
|
|
به خوبی روند ار چه هستند زشت
|
نه روئی که پیدا کند شرمشان
|
|
نه بر هیچکس مهر و آزرمشان
|
همه آدمی خوار و مردم گزای
|
|
ندارد در این داوری مصر پای
|
گر آید به یارگیری شهریار
|
|
وگر نی به تاراج رفت آن دیار
|
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم
|
|
گدازند از آن کوه آتش چو موم
|
ز جمعی چنین دل پراکندهایم
|
|
دگر حکم شه راست ما بندهایم
|
شه دادگر داور دین پناه
|
|
چو دانست کاورد زنگی سپاه
|
هراسان شد از لشگر بی قیاس
|
|
نباید که دانا بود بی هزاس
|
ارسطوی بیدار دل را بخواند
|
|
وزین در بسی قصه با او براند
|
وزیر خردمند پیروز رای
|
|
به پیروزی شاه شد رهنمای
|
که برخیز و بخت آزمائی بکن
|
|
هلاک چنان اژدهائی بکن
|
برآید مگر کاری از دست شاه
|
|
که شه را قویتر کند پایگاه
|
شود مصر و آن ناحیت رام او
|
|
برآید به مردانگی نام او
|
دگر دشمنان را درآرد به خاک
|
|
شود دوست پیروز و دشمن هلاک
|
سکندر به دستوری رهنمون
|
|
ز مقدونیه برد رایت برون
|
یکی لشگر انگیخت کز ترک و تیغ
|
|
فروزنده برقش برآمد به میغ
|
ز دریا سوی خشگی آورد رای
|
|
دلیلش سوی مصر شد رهنمای
|
همه مصریان شهری و لشگری
|
|
پذیره شدندش به نیک اختری
|
بفرمود شه کز لب رود نیل
|
|
کند لشگرش سوی صحرا رحیل
|
به پرخاش زنگی شتابان شدند
|
|
دو اسبه به سوی بیابان شدند
|
دلیران به صحرا کشیدند رخت
|
|
به کین خواه زنگی کمر کرده سخت
|
چو زنگی خبر یافت کامد سپاه
|
|
جهان گشت بر چشم زنگی سیاه
|
دو لشگر برابر شد آراسته
|
|
شد آزرمها پاک برخاسته
|
ز نعل سمندان پولاد میخ
|
|
زمین را ز جنبش برافتاد بیخ
|
ز بس نعره کامد برون از کمین
|
|
فرود اوفتاد آسمان بر زمین
|
ز گرز گران سنگ چالش گران
|
|
شده ماهی و گاو را سر گران
|
ز شوریدن بانگ چون رستخیر
|
|
به وحش بیابان درآمد گریز
|
چو بر جنگ شد ساخته سازشان
|
|
گریزنده شد دیو از آوازشان
|
به جایی گرفتند جای نبرد
|
|
که گرما ز مردم بر آورد گرد
|
زمینی ز گوگرد بی آب تر
|
|
هوائی ز دوزخ جگر تابتر
|
ز تنین به غور آمده غارها
|
|
در او فتنه را روز بازارها
|
در آن جای غولان وطن ساختند
|
|
چو غولان به هر گوشه میتاختند
|
چو گوهر فرو برد گاو زمین
|
|
برون جست شیر سیاه از کمین
|
برآفاق شد گاو گردون دلیر
|
|
برآمد ستاره چو دندان شیر
|
شب از ناف خود عطرسائی گشاد
|
|
جهان زیور روشنائی نهاد
|
برون شد یزک دار دشمن شناس
|
|
یتاقی کمر بست بر جای پاس
|
ستاره درآمد به تابندگی
|
|
برآسود خلق از شتابندگی
|
به یک جای هم روم و هم زنگبار
|
|
فرومانده زنگی و رومی ز کار
|