تظلم مصریان از زنگیان پیش اسکندر

بیا ساقی آن شربت جانفزای به من ده که دارم غمی جانگزای
مگر چون بدان شربت آرم نشاط غمی چند را در نوردم بساط

چو صبح از دم گرگ برزد زبان به خفتن درآمد سگ پاسبان
خروس غنوده فرو کوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال
من از خواب آسوده برخاستم به جوهر کشی خاطر آراستم
طلبکار گوهر که کانی کند به پندار امید جانی کند
به خوناب لعلی که آرد به چنگ ستیزه کند با دل خاره سنگ
چه پنداری ای مرد آسان نیوش که آسان پر از در توانکرد گوش
گر انجیر خور مرغ بودی فراخ نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ

گزارنده پیکر این پرند گزارش چنین کرد با نقشبند
که چون بامدادان چراغ سپهر جمال جهان را برافروخت چهر
به جلوه برآورد خورشید دست عروسانه بر کرسی زر نشست
سکندر به آیین شاهان پیش بر آراست بزمی در ایوان خویش
غلامان گل‌چهره دلربای کمر بر کمر گرد تختش به پای
گهی باده می‌خورد بر یاد کی گهی گنج می‌ریخت بر باد می
نشسته چنین چون یکی چشمه نور که آواز داد آمد از راه دور
خبر برد صاحب خبر نزد شاه که مشتی ستمدیده‌ی دادخواه
تظلم زنانند بر شاه روم که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم
رسیدند چندان سیاهان زنگ که شد در بیابان گذرگاه تنگ
سواد جهان را چنان در نبشت که سودا در آند در آن کوه و دشت