ترازو خود آن به که دارد دو سر
|
|
یکی جای آهن یکی جای زر
|
هر آن کار اقبال را درخورست
|
|
به آهن چو آهن به زر چون زرست
|
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم
|
|
زدی داستان کای خوشا مرز روم
|
ارسطو که دستور درگاه بود
|
|
به هر نیک و بد محرم شاه بود
|
سکندر به تدبیر دانا وزیر
|
|
به کم روزگاری شد آفاق گیر
|
وزیری چنین شهریاری چنان
|
|
جهان چون نگیرد قراری چنان
|
همه کار شاهان گیتی نکوه
|
|
ز رای وزیران پذیرد شکوه
|
ملک شاه و محمود و نوشیروان
|
|
که بردند گوی از همه خسروان
|
پذیرای پند وزیران شدند
|
|
که از جملهی دور گیران شدند
|
شه ما که بدخواه را کرد خرد
|
|
برای وزیر از جهان گوی برد
|
مرا و تو را گه شود پای سست
|
|
تن شاه باید که ماند درست
|
مبادا که شه را رسد پای لغز
|
|
که گردد سر ملک شوریده مغز
|
چو باشد کند چشم بد بازیی
|
|
کند دیو بافتنه دم سازیی
|
جهان دادخواهست و شه دادگیر
|
|
ز داور نباشد جهان را گزیر
|
جهان را به صاحب جهان نور باد
|
|
وزین داوری چشم بد دور باد
|