پادشاهی اسکندر به جای پدر

چو در زور پیچیدی اندام را گره برزدی گوش ضرغام را
کباده ز چرخه کمان ساختی بهر گشتنی تیری انداختی
به نخجیر گه شیری کردی شکار ز گور و گوزنش نرفتی شمار
ربود از دلیران تواناتری سر زیرکان شد به داناتری
چو خطش قلم راند بر آفتاب یکی جدول انگیخت از مشک ناب
فلک زان خط جدول انگیخته سواد حبش را ورق ریخته
حساب جهانگیری آورد پیش جهان را زبون دید در دست خویش
همش هوش دل بود و هم زوردست بدین هر دو بر تخت شاید نشست
به هر کاری کو جست نام آوری در آن کار دادش فلک یاوری
همه روم از آن سرو نوخاسته به ریحان سرسبزی آراسته
ازو بسته نقشی به هر خانه‌ای رسیده به هر کشور افسانه‌ای
گهی راز با انجمن می‌نهاد گه از راز انجم گره می‌گشاد
به انبوه می با جوانان گرفت به خلوت پی کار دانان گرفت
نه آن کرد با مردم از مردمی که آید در اندیشه‌ی آدمی
به آزردن کس نیاورد رای برون از خط عدل ننهاد پای
به بازارگانان رها کرد باج نجست از مقیمان شهری خراج
ز دیوان دهقان قلم برگرفت به بی‌مایگان هم درم درگرفت
عمارت همی کرد و زر می‌فشاند همه خار می‌کند و گل می‌نشاند
به هر ناحیت نام داغش کشید به مصر و حبس بوی باغش کشید
گشاده دو دستش چو روشن درخش یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش