پادشاهی اسکندر به جای پدر

بیا ساقی از خود رهائیم ده ز رخشنده می روشنائیم ده
میی کو ز محنت رهائی دهد به آزردگان مومیائی دهد

سخن سنجی آمد ترازو به دست درست زر اندود را می‌شکست
تصرف در آن سکه بگذاشتم کزان سیم در زر خبر داشتم
گر انگشت من حرف‌گیری کند ندانم کسی کو دبیری کند
ولی تا قوی دست شد پشت من نشد حرف گیر کس انگشت من
نبینم به بدخواهی اندر کسی که من نیز بدخواه دارم بسی
ره من همه زهر نوشیدنست هنر جستم و عیب پوشیدنست
بدان ره که خود را نمودم نخست قدم داشتم تابه آخر درست
دباغت چنان دادم این چرم را که برتابد آسیب و آزرم را
چنان خواهم از پاک پروردگار کزین ره نگردم سرانجام کار

گزارای نقش گزارش پذیر که نقش از گزارش ندارد گزیر
چنین نقش بندد که چون شاه روم به ملک جهان نقش برزد به موم
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
همان رسمها کز پدر دیده بود نمود آنچه رایش پسندیده بود
همان عهد دیرینه برجای داشت علمهای پیشینه بر پای داشت
به دارا همان گنج زر می‌سپرد بران عهد پیشینه پی می‌فشرد
ز فرمانبران ملک فیلقوس نشد کس در آن شغل با وی شموش
که بود از پدر دوست انگیزتر به دشمن کشی تیغ او تیزتر
چنان شد که با زور بازوی او نچربید کس در ترازوی او