گزارنده درج دهقان نورد
|
|
گزارندگان را چنین یاد کرد
|
که چون شاه یونان ملک فیلقوس
|
|
برآراست ملک جهان چون عروس
|
به فرزانه فرزند شد سر بلند
|
|
که فرخ بود گوهر ارجمند
|
چو فرزند خود را خردمند یافت
|
|
شد ایمن که شایسته فرزند یافت
|
ندارد پدر هیچ بایستهتر
|
|
ز فرزند شایسته شایستهتر
|
نشاندش به دانش در آموختن
|
|
که گوهر شود سنگ از افروختن
|
نقوماجس آنکو خردمند بود
|
|
ارسطوی داناش فرزند بود
|
به آموزگاری برو رنج برد
|
|
بیاموختش آنچه نتوان شمرد
|
ادبهای شاهی هنرهای نغز
|
|
که نیروی دل باشد و نور مغز
|
ز هر دانشی کو بود در قیاس
|
|
وزو گردد اندیشه معنی شناس
|
برآراست آن گوهر پاک را
|
|
چو انجم که آراید افلاک را
|
خبر دادش از هر چه در پرده بود
|
|
کسی کم چنان طفل پرورده بود
|
همه ساله شهزاده تیزهوش
|
|
به جز علم را ره ندادی به گوش
|
به باریک بینی چو بشتافتی
|
|
سخنهای باریک دریافتی
|
ارسطو که همدرس شهزاده بود
|
|
به خدمتگری دل به دو داده بود
|
هر آنچ از پدر مایه اندوختی
|
|
گزارش کنان دروی آموختی
|
چو استاد دانا به فرهنگ ورای
|
|
ملک زاده را دید بر گنج پای
|
به تعلیم او بیشتر برد رنج
|
|
که خوشدل کند مرد را پاس گنج
|
چو منشور اقبال او خواند پیش
|
|
درو بست عنوان فرزند خویش
|
به روزی که طالع پذیرنده بود
|
|
نگین سخن مهر گیرنده بود
|
به شهزاده بسپرد فرزند را
|
|
به پیمان در افزود سوگند را
|
که چون سر براری به چرخ بلند
|
|
ز مکتب به میدان جهانی سمند
|
سر دشمنان بر زمین آوری
|
|
جهان زیر مهر نگین آوری
|
همایون کنی تخت را زیر تاج
|
|
فرستندت از هفت کشور خراج
|
بر آفاق کشور خدائی کنی
|
|
جهان در جهان پادشائی کنی
|
به یاد آری این درس و تعلیم را
|
|
پرستش نسازی زر و سیم را
|
نظر بر نداری ز فرزند من
|
|
به جای آوری حق پیوند من
|
به دستوری او شوی شغل سنج
|
|
که دستور دانا به از تیغ و گنج
|
تو را دولت او را هنر یاور است
|
|
هنرمند با دولتی در خور است
|
هنر هر کجا یافت قدری تمام
|
|
به دولت خدائی برآورد نام
|
همان دولتی کارجمندی گرفت
|
|
ز رای بلندان بلندی گرفت
|
چو خواهی که بر مه رسانی سریر
|
|
ازین نردبان باشدت ناگزیر
|
ملک زاده با او بهم داد دست
|
|
به پذرفتگاری بر آن عهد بست
|
که شاهی چو بر من کند شغل راست
|
|
وزیر او بود بر من ایزد گواست
|
نتابم سر از رأی و پیمان او
|
|
نبندم کمر جز به فرمان او
|
سرانجام کاقبال یاری نمود
|
|
برآن عهد شاه استواری نمود
|
چو استاد دانست کان طفل خرد
|
|
بخواهد ز گردنکشان گوی برد
|
از آن هندسی حرف شکلی کشید
|
|
که مغلوب و غالب درو شد پدید
|
بدو داد کین حرف را وقت کار
|
|
به نام خود و خصم خود برشمار
|
اگر غالب از دایره نام توست
|
|
شمار ظفر در سرانجام توست
|
وگر ز آنکه ناغالبی در قیاس
|
|
ز غالبتر از خویشتن در هراس
|
شه آن حرف بستد ز دانای پیر
|
|
شد آن داوری پیش او دلپذیر
|
چو هر وقت کان حرف بنگاشتی
|
|
ز پیروزی خود خبر داشتی
|
بر اینگونه میزیست بارای و هوش
|
|
ز هر دانش آورده دیگی به جوش
|
هم او همتی زیرک اندیش داشت
|
|
هم اندیشه زیرکان بیش داشت
|
به فرمان کار آگهان کار کرد
|
|
بدین آگهی بخت را یار کرد
|
هنر پیشه فرزند استاد او
|
|
که همدرس او بود و همزاد او
|
عجب مهربان بود بر مرزبان
|
|
دل مرزبان هم بدو مهربان
|
نکردی یکی مرغ بر بابزن
|
|
کارسطو نبودی بر آن رای زن
|
نجستی ز تدبیر او دوریی
|
|
بهر کار ازو خواست دستوریی
|
چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت
|
|
برین دایره مدتی چند گشت
|
ملک فیلقوس از جهان رخت برد
|
|
جهان را به شاهنشه نو سپرد
|
جهان چیست بگذر ز نیرنگ او
|
|
رهائی به چنگ آور از چنگ او
|
درختی است شش پهلو و چاربیخ
|
|
تنی چند را بسته بر چار میخ
|
یکایک ورقهای ما زین درخت
|
|
به زیر اوفتد چون وزد باد سخت
|
مقیمی نبینی درین باغ کس
|
|
تماشا کند هر یکی یک نفس
|
در او هر دمی نوبری میرسد
|
|
یکی میرود دیگری میرسد
|
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
|
|
به خود کامگی پی چه خواهی فشرد
|
درین چارسو هیچ هنگامه نیست
|
|
که کیسه بر مرد خودکامه نیست
|
به دام جهان هستی از وام او
|
|
بده وام او رستی از دام او
|
شبی نعلبندی و پالانگری
|
|
حق خویشتن خواستند از خری
|
خر از پای رنجیده و پشت ریش
|
|
بیفکندشان نعل و پالان به پیش
|
چو از وامداری خر آزاد گشت
|
|
بر آسود و از خویشتن شاد گشت
|
تو نیز ای به خاکی شده گردناگ
|
|
بده وام و بیرون چه از گرد و خاک
|