آغاز داستان و نسب اسکندر

به ویرانه‌ی بار بنهاد و مرد غم طفل می‌خورد و جان می‌سپرد
که گوئی که پرورد خواهد تو را کدامین دده خورد خواهد تو را
وز این بی خبر بد که پروردگار چگونه ورا پرورد وقت کار
چه گنجینه‌ها زیر بارش کشند چه اقبالها در کنارش کشند
چو زن مرد و آن طفل بی کس بماند کس بی کسانش به جائی رساند
که ملک جهان را ز فرهنگ ورای شد از قاف تا قاف کشور گشای
ملک فیلقوس از تماشای دشت شکار افکنان سوی آن زن گذشت
زنی دیده مرده بدان رهگذر به بالین او طفلی آورده سر
ز بی شیری انگشت خود می‌مزید به مادر بر انگشت خود می‌گزید
بفرمود تا چاکران تاختند به کار زن مرده پرداختند
ز خاک ره آن طفل را برگرفت فرو ماند از آن روز بازی شگفت
ببرد و بپرورد و بنواختش پس از خود ولیعهد خود ساختش
دگرگونه دهقان آزر پرست به دارا کند نسل او باز بست
ز تاریخها چون گرفتم قیاس هم از نامه مرد ایزد شناس
در آن هر دو گفتار چستی نبود گزافه سخن را درستی نبود
درست آن شد از گفته‌ی هر دیار که از فیلقوس آمد آن شهریار
دگر گفتها چون عیاری نداشت سخنگو بر آن اختیاری نداشت
چنین گوید آن پیر دیرینه سال ز تاریخ شاهان پیشینه حال
که در بزم خاص ملک فیلقوس بتی بود پاکیزه و نوعروس
به دیدن همایون به بالا بلند به ابرو کمانکش به گیسو کمند