به ویرانهی بار بنهاد و مرد
|
|
غم طفل میخورد و جان میسپرد
|
که گوئی که پرورد خواهد تو را
|
|
کدامین دده خورد خواهد تو را
|
وز این بی خبر بد که پروردگار
|
|
چگونه ورا پرورد وقت کار
|
چه گنجینهها زیر بارش کشند
|
|
چه اقبالها در کنارش کشند
|
چو زن مرد و آن طفل بی کس بماند
|
|
کس بی کسانش به جائی رساند
|
که ملک جهان را ز فرهنگ ورای
|
|
شد از قاف تا قاف کشور گشای
|
ملک فیلقوس از تماشای دشت
|
|
شکار افکنان سوی آن زن گذشت
|
زنی دیده مرده بدان رهگذر
|
|
به بالین او طفلی آورده سر
|
ز بی شیری انگشت خود میمزید
|
|
به مادر بر انگشت خود میگزید
|
بفرمود تا چاکران تاختند
|
|
به کار زن مرده پرداختند
|
ز خاک ره آن طفل را برگرفت
|
|
فرو ماند از آن روز بازی شگفت
|
ببرد و بپرورد و بنواختش
|
|
پس از خود ولیعهد خود ساختش
|
دگرگونه دهقان آزر پرست
|
|
به دارا کند نسل او باز بست
|
ز تاریخها چون گرفتم قیاس
|
|
هم از نامه مرد ایزد شناس
|
در آن هر دو گفتار چستی نبود
|
|
گزافه سخن را درستی نبود
|
درست آن شد از گفتهی هر دیار
|
|
که از فیلقوس آمد آن شهریار
|
دگر گفتها چون عیاری نداشت
|
|
سخنگو بر آن اختیاری نداشت
|
چنین گوید آن پیر دیرینه سال
|
|
ز تاریخ شاهان پیشینه حال
|
که در بزم خاص ملک فیلقوس
|
|
بتی بود پاکیزه و نوعروس
|
به دیدن همایون به بالا بلند
|
|
به ابرو کمانکش به گیسو کمند
|